هــرکه مــی خــواهـی بـــاش
ایـن عادت مـــشتـرک انسـانهــاســت
تـــو نیــز ، روزی ، ســاعـتی ، لـحظــه ای
احــساس خـواهـی کـرد کـــه
هیــچکــس دوسـتت نـدارد..
همیشه دلتنگی به خاطر نبودن
شخصی نیست
گاهی به علت حضور کسی
در کنارت است که
حواسش به تو نیست ...
دقت كردي؟
هيچكس به سكوت آدم نميرسد!
همه منتظرند به فرياد آدم برسند ... !!!
در این گوشه از جهان
من از عقل جن نیز
فرسنگها دورم...
اثر انسان روی مریخ
این عکس متعلق به کاوشگر قدیمی مریخ به نام آپورچیونیتی است
عکسی که که روی دیوار اتاق دکتر فیروز نادری دانشمند ایرانی ناسا نصب شده!!!
صدا میزند:
"یاکریم"ها را پَر بِدِه...
من اما تنها لب هایم را میگشایم:
یا کریمُ.... یا کریمُ.... یا کریمُ...
آی واژگانم!
پر بکشید به آسمان، سوی کریم...
گاهی اونقدر دلگیر و دلتنگم که می گم : خدایا!زندگی به این بی اهمیتی و پوچی برای چی می گذرونم؟بی هیچ امیدی!
و گاهی هم حتی یه اتفاق کوچیک یه دیدار ساده اونقدر امیدوارم می کنه که عروسکم رو محکم بغل می گیرم و حتی زودتر از همه خواب می رم که شاید خوابشو هم ببینم!!...
زندگی منو باش که به چه چیزایی بستگی داره خداییش!!..
دیدن کسی عرض ۱ ثانیه!۱ ثانیه فقط و فقط ۱ ثانیه!!...
اونقدر خوشحالم کرد که احساس بی وزنی هم دیگه واسه وصفش کمه!
و اونقدر غمگین شدم که تموم اون راهی که واسه دیدنش رفتم رو موقع برگشت فقط اشک ریختم!
سرم درد گرفته بود و تموم خاطره هام جلو چشمام رژه می رفتن!
چاره ای نداشتم جز اینکه سرم رو به شیشه تکیه بدم و چشمامو ببندمو
وای از خاطره ها!.......
از نور حرف مي زنم .......آه ، باران
هر بامداد تا نور مهر مي دمد از كوه هاي دور
من بال مي گشايم ، چابك تر از نسيم
پيغام صبحدم را
با شعرهاي روشن
پرواز مي دهم .
انبوه خفتگان را
با نغمه هاي شيرين
آواز مي دهم
از نور حرف مي زنم ، از نور
از جان زنده ، از نفس تازه ، از غرور .
اما در ازدحام خيابان
گم مي شود صداي من و نغمه هاي من .
گويند اين و آن :
” خود را از اين تكاپوي بيهوده وارهان !
بي حاصل است اين همه فرياد
در گوش هاي كر !
ديوانه حرف مي زند از نور
با موش هاي كور ! “
بيگانه با تمامي اين حرف هاي سرد
من ، همچنان صبور
با عشق ، شوق ، شور
انبوه خفتگان را
آواز مي دهم .
پيغام صبحدم را
پرواز مي دهم
هر سو كه مي روم
در گوش اين و آن
حتي در ازدحام خيابان
از نور حرف مي زنم ،
از نور ...
رجوع خواهم کرد
به سنگ های تنور
به آفتاب که از عمق می کند دعوت
به آسمان که از آن باژگونه می بارد
ستاره هایی از اخگران توفانی
به عمق خویش، در آن آفتاب تنهایی
رجوع خواهم کرد
دعا کنید که عاشق تمام خواهد شد
دعا کنید که عاشق تمام خواهد شد
دعا کنید که عاشق تمام خواهد شد
آنگاه که دوازدهمین زنگ
نیمه شب!
نواخته می شود
در انتظار پایان شادی هایت مباش
و بدان که هیچ دری به روی تو
بسته نخواهد شد!
زیرا در این قصه....
خداوند فرشته مهربان توست...........
بوی اسب می دهی
بوی شیهه، بوی دشت
بوی آن سوار را
او که رفت و هیچ وقت برنگشت
دل را ز شرار عشق سوزاند علی(ع)
یک عمر غریب شهر خود ماند علی(ع)
وقتی که شکافت فرق او در محراب
گفتند مگر نماز می خواند علی(ع) . . .
امشب اين دل ياد مولا مي كند / ليلة القدر است و احيا مي كند / بشنو اي گوش دلها بي صدا / نغمه ي فزت و رب الكعبه را ...
خدایا در این شبهای قدر قدم هایی را که برایم بر می داری بر من آشکار کن
تا در هایی را که به سویم میگشایی ندانسته نبندم
و در هایی را که به رویم میبندی به اصرار نگشایم . . .
شب قدر است تقدیرش بدانم
مدبر اوست تدبیرش بدانم
به آیه آیه ها ی کایناتم
زهی ، ابلیس وتزویرش بدانم
از آن دست مضطّر به بالا
خدا گویان ، تکبیرش بدانم.
سی شب خرابت می نشینم تا سحر گاهان
شاید به دست لطف کردی قصد تعمیرم
ای اسم های اعظمت امن یجیب عشق
هرشب سحرپرمی کشم …اما به زنجیرم.
شد کشته بمحراب عبادت حیدر
هر دیده بحال مرتضی می گرید
بـا گفتن “قد قتل” ز جبریل امین
در خلد برین خیر نساء میگرید . . .
خداحافظ ای نخــــــــل ها چاها
دگر نشـــــنوید از علـــــــــی آه ها
که شام علــــــــی گشته دیگر سحــــــر
که امشــــــــب رود نزد پیغمـــــــبر . . .
التماس دعا....
بیا برویم آن سوی هرچه حرف و حدیث امروز است
همیشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقی ست...
وقتی که تو نیستی
دنیا چیزی کم دارد،
مثل کم داشتنِ یک وزیدن،
یک واژه،
یک ماه.
من فکر میکنم در غیابِ تو...
همۀ خانههای جهان خالی ست،
همۀ پنجرهها بسته است،
اصلاً کسی حوصلۀ آمدن به ایوانِ عصرِ جمعه را ندارد.
پردههایی که پیدایند
یک جوری شبیه دیوار دیده میشوند.
زندگی خوردن و خوابیدن نیست
انتظار و هوس و دیدن و نادیدن نیست.
زندگی چون گل سرخی است
پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف.
یادمان باشد اگر گل چیدیم
......عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار همند.
(دکتر علی شریعتی)
- کم کم یاد خواهی گرفت تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر و یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستند و هدیهها، معنی عهد و پیمان نمیدهند.
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید هم میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری - باید باغِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه منتظر کسی... باشی تا برایت گل بیاورد.
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد میگیری که خیلی میارزی.
انسان هم می تواند دایره باشد هم خط راست.
انتخاب با خودت است :
تا ابد دور خود بچرخی یا تا بی نهایت ادامه دهی ...
کاش
امشب، موهایت را
تاب ندهی!
دلتنگیهایم را
با هزار بدبختی خوابانده ام!
بی شک جهان را به عشق کسی آفریدهاند ،
چون من که آفریدهام از عشق
جهانی برای تو !
پیر خرد یک نفس آسوده بود
خلوت فرموده بود
کودک دل مست مست
رفت و دوزانو نشست
گفت: «تو را فرصت تعلیم هست؟»
گفت: «هست»
گفت که «ای خستهترین رهنورد
سوخته و ساختهی گرم و سرد
چیست برازندهی بالای مرد؟»
گفت: «درد!»
گفت: «چه بود ای همه دانندگی
راستترین راستی زندگی؟»
پیر که اسرار خرد خوانده بود
سخت در اندیشه فرو مانده بود
ناگه از شاخهای افتاد برگ
گفت: «مرگ!»
نامه اي در جيبم...
و گلي در مشتم...
غصه اي دارم با ني لبكي...
سر كوهي گر نيست...
ته چاهي بدهيد...
تا براي دل خود بنوازم...
عشق جايش تنگ است!
بیا و
برای این دوست داشتن ات
فکری بکن!
جا نمی شود در من ...
شنیدم چو قوی زیبا بمیرد
فریبنده زادو فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند که موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در ان گوشه چندان غزل می سراید
که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی بر انند کاین مرغ زیبا
کجا عاشقی کرد انجا بمیرد
شب مرگ از بیم انجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی از اغوش دریا بر اید
شبی هم در اغوش دریا بمیرد
تو در یای من بودی اغوش وا کن
که میخواهد این قوی تنها بمیرد
زخـم
زنـدگـیات
مـنـم...
هـمـه بـه زخـم هـایـشـان
دسـتـمـال مـی بـنـدنـد
تـو امـا
بـه زخـمـت
دل
بـسـتـه ای...
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
متوجه است با ما سخنان بی حسیبت...
به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی
متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت...
عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند
مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت
تو برون خبر نداری که چه میرود ز عشقت
به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت
تو درخت خوب منظر همه میوهای ولیکن
چه کنم به دست کوته که نمیرسد به سیبت
تو شبی در انتظاری ننشستهای چه دانی
که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت...
چارلی چاپلین میگوید: پس ازکلی فقربه ثروت و شهرت رسیدیم
آموخته ام که:باپول میشودخانه خریدول آشیانه نه...
رختخواب خریدولی خواب نه...
ساعت خریدامازمان نه...
میتوان مقام خریدولی احترام نه...
میتوان کتاب خریدولی دانش نه...
داروخریدولی سلامتی نه...
میتوان آدم خریداما دل نه.....
یک روز
شاید
همراه پرواز پرستوی عاشقی
واژه لبخند به سرزمین سوخته من بازگردد.
امید، کوبه در را بفشارد
و سپیدی جای تمامی این سیاهی را پرکند...
سهم من از زندگانی هیچ بود
دل به هركس خوش نمودم پوچ بود
رنج غربت برتن خسته نشست
دردتنهایی غرورم راشكست
روزگارم برخلاف آرزیم گذشت
یك شبی عاشق شدم سال هایم باپشیمانی گذشت
سرگذشت دیگران عبرت نشد
عاقبت خودشدم عبرت برای دیگران
که به عشق تو قمر، قاری قرآن شده است
مثل من باغچه ی خانه هم از دوری تو
بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است
بس که هر تکه ی آن با هوسی رفت دلم
نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است
بی شک آن شیخ که از چشم تو مَنعم می کرد
خبر از آمدنت داشت که پنهان شده است
عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او
نرده ی پنجره ها میله زندان شده است
عشق زاییده ی بلخ است و مقیم شیراز
چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است
عشق دانشکده تجربه ی انسانهاست
گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است
هر نو آموخته در عالم خود مجنون است
روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است
ای که از کوچه معشوقه ی ما می گذری
بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است
"غلامرضا طریقی"
حلول ماه مبارک رمضان، ماه رحمت و برکت و غفران مبارک باد . . .
رسول خدا(ص):
کسی که (بااخلاص) ماه رمضان را روزه بگیرد، خداوند گناهان گذشته اش را می آمرزد . . .
روزه، فرصتی است تا چند قطره تشنگی به حلقوم روحمان بچکانیم . .
پیامبر اکرم(ص)
هرکس در این ماه روزه دار مؤمنی را “افطار دهد”، ثواب آزاد کردن بنده ای به او عطا خواهد
شد و گناهان گذشته اش مورد عفو قرار خواهد گرفت . . .
امام صادق(ع):
” افضل الجهاد، الصّوم الحرّ “
بهترین جهاد، روزه داری در هوای گرم است . . .
خبر آوردند که پیامبر، همه انسانها را به یک مهمانی بزرگ
دعوت نموده است تا در پایان آن به مهمانان نمونه جایزه دهد . . .
التماس دعا......
دوست داشتم زیر بارون قدم بزنم تا بوی خدا رو حس کنم
اشک خدا را تو یه کاسه جمع کنم تا هر وقت دلم گرفت
کمی بنوشم تا پاک و آسمانی شوم!
آسمان که خاکستری می شد دل منم ابری می شد
حس میکرم که آدما دل خدا رو شکستند و یا از یاد خدا غافل شدند
همه می گفتند باران رحمت خداست ولی حس کودکانه من می گفت
خدا دلش گرفته و از دست آدم بدا داره گریه میکنه......
کاشکی که بارون بزنه
به سقف و ایوون بزنه
کاشکی دلم پر بگیره
شادی رو از سر بگیره
کاش دوباره بارون بیاد
رو تن یاس و نسترن
کاشکی بوی خدا بیاد
تو کوچه و تو باغ من
.........................
کاش دوباره بارون بیاد
اشک خدا رو ببوسم!
تا که دلم جون بگیره
از غم دنیا.... نپوسم
گاهی وقتها روی نیمکت تنهاییم مینشینم......
آن زمان که چشمهایم پر از غوغای رها شدن است.....
تنها خواهش دلم حضور کسی است......
در کنار من....
روی این نیمکت......
نه کلامی میخواهم.....
نه نگاهی که محسور کند مرا.....
تنها صدای آرام بخش یک نفس کافیست.....
همین....
در این دنیای دلبستگی من چون نخ میان کلاف، کلافه و سرگردانم.
آن قدر به این آدم های عجیب و روزگار تو در تو گره خورده ام که حالا سردرگمم.
دنیای منِ کلافه تار است. من تار، تو پود شو. به خود ببافم.
دلم گیر است. از کارم گره بگشا
حول خورشید حریمت بتابان من بی تاب را
و بعد چون خیالت از نو ببافم
نگرانم نباش
من تمام بغض هایم را در گلو شکست داده ام
نگرانم نباش
...
برای تو نمی دانم، شاید هزار بار مرده باشم
و هنوز...
و هنوز به امید تو زنده ام
پس، نگرانم نباش
...
اما بگذار یک چیز را راست بگویم
گفتم بغض ها را شکست داده ام؟
دروغ بود
آنها خود شکستند
چون من که خود، شکست خورده ام، شکست...
همیشه این سوالم بوده مادر که رنگ لاله ها یعنی چه رنگی
همیشه گفته بودی باغ سبز ولی رنگ خدا یعنی چه رنگی
نگاه مادرم چون یاس می شد به پرسشهای من لبخند می زد
زمانی رنگ سرخ لاله ها را به دنیای دلم پیوند می زد
ولی من باز می پرسیدم از او که منظورت ز آبی چیست مادر
همان رنگی که گفتی رنگ دریاست همان رنگی که گشته چشم از او تر
ز اقیانوس بی طوفان چشمش صدای اشک ها را می شنیدم
در آن هنگام در باغ تخیل رخ زیبای او را میکشیدم
نگاهی سرخ اشکی آسمانی دوچشمانی به رنگ ارغوانی
ولی من هر چه نقاشی کشیدم همه تصویری از رویای او بود
و شاید چند خطی که نوشتم همه یک قطره از دریای او بود
معلم آن زمان که عاشقانه کنار حرفهایت می نشینم
همیشه آرزو کردم که روزی نگاه مهربانت را ببینم
ببینم که کدامین دیدگانی مرا با حس دیدن آشنا کرد
که دستان مرا تا اوج برد مرا از دور با چشمش صدا کرد
ببینم که چه کس راز شفق را به چشمان وجود من نشان داد
ببینم که کدامین مهربانی غبار غم رویایم تکان داد
اگر چه من نگاهت را ندیدم ولی زیباییت را میشناسیم
صدای موج روحت را ستاره دل دریاییت را میشناسم
ز تو آموختم نقاشی عشق ز تو احساس را ترسیم کردم
ز تب نور امید و موج دل را میان غنچه ها تقسیم کردم
ولی من با مرور خاطراتم به اوج آرزوهایم رسیدم
هم اینک لحظه ای نقاش هستم معلم را و مادر را کشیدم