عشق بازی من با خدا

بیا خدا را گول بزنیم تو باهاش حرف بزن من فاصله هارو بر میدارم

تا مطمئن نشدی....

 

 

سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...

به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ...

مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..

---
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه ..


ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن !

 

ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز .. زخمی می شود ...

در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود !!!!

[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 11:48 ] [ دایی رضا ]

[ ]

سیاه

 

اره که خیابونا و بارونا و میدونا و آسمونا ارث بابامه.

واسه ی همینه که از بوق سگ تا دین روز

این کله ی پوکو میگیرم بالا

و از بی سیگاری میزنم زیر آواز

و اینقدر میخونم تا این گلوی وامونده وا بمونه

تا که شب بشه و بچپم تو چار دیواری حلبی

که عمو بارون رو طاقش

عشق سیاه خالی منو ضرب گرفته.

شام که نیس!

خوب زحمت خوردنشو هم ندارم

 

......

 

    بقیشو تو ادامه مطلب حتمن بخون


ادامه مطلب

[ جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 12:31 ] [ دایی رضا ]

[ ]

برایت آرزوی کافی میکنم...

هواپیما درحال حرکت بود و آنها در ورودی کنترل امنیتی همدیگر را بغل کردند و ..
مادر گفت: دوستت دارم و آرزوی کافی برای تو می کنم.
دختر جواب داد: مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است.
محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تو می کنم
آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت.
مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد.
آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند.
من نمی‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی
خودش با این سؤال اینکار را کرد:
تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می‌دانید برای آخرین بار است که او را می‌بینید؟
جواب دادم:
منو ببخشید که فضولی می‌کنم چرا آخرین خداحافظی؟
او جواب داد:
من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی می‌کنه
من چالش‌های زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود
وقتی داشتید خداحافظی می‌کردید
شنیدم که گفتید : آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. می‌توانم بپرسم یعنی چه؟
او شروع به لبخند زدن کرد و گفت:
این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که این را به همه بگن
او مکثی کرد و درحالی که سعی می‌کرد جزئیات آن را بخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد
و گفت: وقتی که ما گفتیم آرزوی کافی را برای تو می‌کنم، ما می‌خواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته می‌ماند داشته باشیم
سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که در پائین آمده عنوان کرد :
آرزوی خورشید کافی برای تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است
آرزوی باران کافی برای تو می‌کنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد
آرزوی شادی کافی برای تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد
آرزوی رنج کافی برای تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترینها تبدیل شوند
آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهی راضی باشی
آرزوی از دست دادن کافی برای تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی
آرزوی سلام‌های کافی برای تو می‌کنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی
بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت .
می گویند که تنها یک دقیقه طول می کشد که دوستی را پیدا کنید
تا از او قدردانی کنید اما یک عمر طول می‌کشد تا او را فراموش کنید

[ چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 21:48 ] [ دایی رضا ]

[ ]

 

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد
زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى
دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این
از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک
گفت:
اونوقت شما ازش بپرسید

[ سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 1:40 ] [ دایی رضا ]

[ ]

خدا تو بهترینی!مطلب ارسالی ازmitra

 

زانوهامو بغل کرده بودمو نشته بودم کنار دیوار

دیدم یه سایه افتاد روم

سرم رو آوردم بالا

نگاه کرد تو چشمام، از خجالت آب شدم

تمام صورتم عرق شرمندگی پر کرد

گفت:تنهایی

گفتم:آره

گفت:دوستات کوشن؟

گفتم: همشون گذاشتن رفتن

گفتی: تو که می گفتی بهترین هستن!

گفتم:اشتباه کردم

گفتی: منو واسه اونا تنها گذاشتی

گفتم:نه

گفتی:اگه نه،پس چرا یاد من نبودی؟

گفتم:بودم

 

گفتی:اگه بودی،پس چرا اسمم رو نبردی ؟

گفتم:بردم، همین الان بردم

گفتی:آره،الان که تنهایی،وقت سختی

گفتم:…..(گر گرفتم از شرم-حرفی واسه جواب نداشتم)

-سرمو اینداختم پایین-گفتم:آره

گفتم:تو رفاقتت کم آوردم،منو بخش

گفتی:ببخشم؟

گفتم:اینقدر ناراحتی که نمی بخشی منو؟ حق داری

گفتی:نه! ازت ناراحت نبودم! چیو باید می بخشیدم؟

تو عزیز ترینی واسم،تو تنهام گذاشتی اما تنهات نذاشته بودمو نمی ذارم

گفتم:فقط شرمندتم

گفتی:حالا چرا تنها نشستی؟

گفتم:آخه تنهام

گفتی:پس من چی رفیق؟

من که گفتم فقط کافیه صدا بزنی منو تا بیام پیشت

من که گفتم داری منو به خاطر کسایی تنها می ذاری که تنهات می ذارن

اما هر موقع تنها شدی غصه نخور،فقط کافیه صدا بزنی منو

من همیشه دوست دارم،حتی اگه منو تنها بزاری،

همیشه مواظبت بودم،تو با اونا خوش بودی،منو فراموش کردی تو این خوشی

اما من مواظبت بودم،آخه رفیقتم،دوست دارم

دیگه طاقت نیاوردم،بغض کردمو خودمو اینداختم بغلت،زار زدم،گفتم غلط کردم

گفتم شرمنده ام،گفتم دوست دارم،گفتم دستمو رها نکن که تو خودم گم بشم

گفتم دوست دارم…

گفتم: داد می زنم تو بهترین رفیقیییییییییییییییی

بغلت کردم گفتم:تو بن بست رفیقی

یک کلام،خدا تو بهترینی

 

[ 16 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 15:38 ] [ ]

[ ]

انهایی که می روند......انهایی که میمانند

 

آنها که می‌روند وطن‌فروش نیستند.
آن‌هایی که می‌مانند عقب مانده نیستند.
آن‌هایی که می‌روند، نمی‌روند آن طرف که مشروب بخورند.
آنهایی که می‌مانند، نمانده‌اند که دینشان را حفظ کنند.
همه‌ی آنهایی که می‌روند سبز نیستند.
همه ی آن‌هایی که می‌مانند پرچم به دست ندارند.
آن‌هایی که می‌روند، یک ماه مانده به رفتنشان غمگین می‌شوند. یک هفته مانده می‌گریند
و یک روز مانده به این فکر می کنند که ای کاش وطن جایی برای ماندن بود.
و آن‌هایی که می‌مانند، می مانند تا شاید روزی وطن را جایی برای ماندن کنند


نقطه سر خط، نشریه دانشجویان دانشگاه شریف

 

[ جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 23:20 ] [ دایی رضا ]

[ ]

دوست داشتن تو...مطلب ارسالی ازmitra

 

ای قلب من بارانی ات کردند و رفتند      

                        کنج قفس زندانی ات کردند و رفتند

در سایه های شب تو را تنها نوشتند    

                          سرشار سرگردانی ات کردند و رفتند

احساس پاکت را همه تکفیر کردند   

                             محکومِ بی ایمانی ات کردند و رفتند

هرشب تورا دعوت به بزم تازه کردند   

                          در بزمشان قربانی ات کردند و رفتند

زخمی که رستم از شَغاد قصه اش خورد    

                  مبنای این ویرانی ات کردند و رفتند

 

[ 14 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 21:4 ] [ ]

[ ]

فقط یک بار شانس زیستن داریم...

بخشندگی را باید از آن کودکی آموخت که هر چقدر دلگیر باشد و هر چقدر هم کینه به دل داشته باشد می بخشد، بی آنکه در چهره اش نه اثری از خشم دیده شود و نه کینه. نه کلامی و نه ملامتی، نه سرزنشی و نه زخم زبانی.
هر بار که آشتی می کند ما را به کشتی خود می برد و لبخندش زندگی را معنا می بخشد.
کودکان جسم کوچکی دارند ولی دل هایشان خیلی بزرگ است.
مثل بزرگترها نیستند، انگار گذشت سال ها ما را بی گذشت می کند، بی رحمی را فرا می گیریم و خطاهای دیگران، هرچند کوچک باشد تا مدتها بر ذهنمان می ماند و در پس شکست هایمان همیشه انتقام نهفته است تا آسوده شویم.

کاش بدانیم:
فقط یک بار شانس زیستن داریم.
پس عشق را همراه همیشگی زندگیمان کنیم تا دیر نشده است.

[ چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 18:47 ] [ دایی رضا ]

[ ]

امید خود را از دست ندهید....

 

 
 
 تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی آمد.

سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد:

«خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»

صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می شد از خواب برخاست، آن می آمد تا او را نجات دهد.مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»

آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»

آسان می توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می رسد کارها به خوبی پیش نمی روند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج.دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند 
 

 
 
 

[ دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 21:16 ] [ دایی رضا ]

[ ]

....

 

 

من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم،
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند .. زندگی کوتاه است .. پس به زندگی ات
عشق بورز ..
خوشحال باش .. و لبخند بزن .. فقط برای خودت زندگی کن و ..
قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن
قبل از اینکه بنویسی » فکر کن
قبل از اینکه خرج کنی » درآمد داشته باش
قبل از اینکه دعا کنی » ببخش
قبل از اینکه صدمه بزنی » احساس کن
قبل از تنفر » عشق بورز
زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر

 

[ پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 18:43 ] [ دایی رضا ]

[ ]

عشق و دوست داشتن....

این دو یکی نیست...اشتباه نشود!

عشق همان دوست داشتن نیست

عشق رویائی است و دوست داشتن دنیائی

دوست داشتن با عشق مقایسه نمی شود که اگر بشود

از بین خواهد رفت

عشق خلقت خداست و دوست داشتن

خلقت عقل و دل انسان...

عشق همچون خدا یکی است و برای هر انسان

می تواند به تعداد انسانهای دیگر باشد

جدائی برای عشق مرگ است در حالی که

دوست داشتن می تواند برای مصلحت دیگری جدائی را تصمیم بگیرد

عشق روحانی است ولی دوست داشتن جسمانی

جسم میمیرد ولی روح جاودانه است

کسی نمی تواند عشق را کنترل کند چرا که در عشق عقلی نیست

عشق را معنی کردن گناه است چرا که در لغات ناچیز زبان نمی گنجد

معنی کردن آن برابر با محدود کردن آن است

ولی دوست داشتن محتاج معنی کردن آن است

دوست داشتن با دل انسان است ولی عشق با جان....

عشق غرور را از انسان می زداید ولی دوست داشتن با غرور رشد می کند

عشق از نظر خدا پاک است

و دوست داشتن از نظر انسان...

خدا عشق است و انسان دوست داشتن...

بدرستی که خدا برتر از انسان است....

 

منبع : نت

[ سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 10:21 ] [ دایی رضا ]

[ ]

مطلبی جالب در مورد قرآن کریم از دکتر علی شریعتی

 

 
 
قرآن کتابی است که نام بیش از 70 سوره اش از مسائل انسانی گرفته شده است
و بیش از 30 سوره اش از پدیده های مادی و تنها 2 سوره اش از عبادات! آن
هم حج و نماز !
کتابی است که شماره آیات جهادش با آیات عبادتش قابل قیاس نیست...
این کتاب از آن روزی که به حیله دشمن و به جهل دوست لایش را بستند، لایه
اش مصرف پیدا کرد و وقتی متنش متروک شد، جلدش رواج یافت و از آن هنگام که
این کتاب را ــ که خواندنی نام دارد ــ دیگر نخواندند و برای تقدیس و
تبرک و اسباب کشی بکار رفت، از وقتی که دیگر درمان دردهای فکری و روحی و
اجتماعی را از او نخواستند، وسیله شفای امراض جسمی چون درد کمر و باد
شانه و ... شد و چون در بیداری رهایش کردند، بالای سر در خواب گذاشتند
وبالاخره، اینکه می بینی؛ اکنون در خدمت اموات قرارش داده اند و نثار روح
ارواح گذشتگانش و ندایش از قبرستان های ما به گوش می رسد،

 

[ شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 10:0 ] [ دایی رضا ]

[ ]

ارزوي کافي . . .

گفتم : برايت ارزوي کافى مي کنم، تا هميشه شاد باشي و خوشبخت. گفت : ارزوي کافى يعني چه؟؟ گفتم : برايت ارزوي خورشيد کافى مي کنم که افکارت را روشن نگاه دارد ،بدون توجه به اينکه مشکلاتت چقدر روزت را تيره کرده است. برايت ارزوي باران کافي مي کنم که زيبايى بيشتري به روز افتابيت بدهد. برايت ارزوي شادي کافى مي کنم که روحت را زنده و ابدي نگاه دارد. برايت ارزوي رنج کافى مي کنم که کوچکترين خوشي هايت به بزرگترين ها تبديل شوند. برايت به دست اوردن کافى ارزو مي کنم که با هرچه مي خواهي راضي باشي.

[ 1 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 13:15 ] [ ایناز ]

[ ]

مطلب ارسالی ازainaz-sj

پيامبر اکرم (ص) فرمودند : شش چيز را براى من ضمانت کنيد تا بهشت را براى شما ضمانت کنم :

 1) راستي در گفتار

2) وفاي به عهد

3) برگرداندن امانت

4) پاکدامني

5) چشم بستن از گناه

6) نگه داشتن دست از غير حلال

[ 1 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 13:7 ] [ ایناز ]

[ ]