عشق بازی من با خدا

بیا خدا را گول بزنیم تو باهاش حرف بزن من فاصله هارو بر میدارم

گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا .

ما همه‌ آفتابگردانیم.

اگر آفتابگردان‌ به‌ خاک‌ خیره‌ شود و به‌ تیرگی، دیگر آفتابگردان‌ نیست.

آفتابگردان‌ کاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سیاهی‌ نسبت‌ ندارد.

اینها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشایش‌ می‌کردم‌ که‌ خورشید کوچکی‌ بود در زمین‌ و هر گلبرگش‌ شعله‌ای‌ بود و دایره‌ای‌ داغ‌ در دلش‌ می‌سوخت.

آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتی‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را می‌کارد، مطمئن‌ است‌ که‌ او خورشید را پیدا خواهد کرد.

آفتابگردان‌ هیچ‌ وقت‌ چیزی‌ را با خورشید اشتباه‌ نمی‌گیرد؛ اما انسان‌ همه‌ چیز را با خدا اشتباه‌ می‌گیرد.

آفتابگردان‌ راهش‌ را بلد است‌ و کارش‌ را می‌داند. او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهمیدن‌ خورشید، کاری‌ ندارد.

او همه‌ زندگی‌اش‌ را وقف‌ نور می‌کند، در نور به‌ دنیا می‌آید و در نور می‌میرد. نور می‌خورد و نور می‌زاید.

دلخوشی‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است.

آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آمیخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا.

بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ می‌میرد؛ بدون‌ خدا، انسان.

[ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,

] [ 16:30 ] [ ایناز ]

[ ]

می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود.
همان دلهای بزرگی که جای من در آن است
آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم.
دلتنگی هایت را از خودت بپرس.
و نگران هیچ چیز نباش!
هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است!
اما من نمی خواهم تو همان باشی!
تو باید در هر زمان بهترین باشی.
نگران شکستن دلت نباش!
میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.
و جنسش عوض نمی شود
و میدانی که من شکست ناپذیر هستم
و تو مرا داری برای همیشه!
چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد
چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای
چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،
صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!
درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!
دلم نمی خواهد غمت را ببینم.
می خواهم شاد باشی
این را من می خواهم
تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا
من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)
و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ادامه دارد...............

[ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,

] [ 16:25 ] [ ایناز ]

[ ]

قوی کسی است که ، نه منتظر میماند خوشبختش کنند

و نه اجازه میدهد بدبختش کنند . . .

.

.

.

نداشتن آدم هایی که دوستشون داری

از داشتن آدم هایی که یه وقتی دوستشون داشتی

خیلی آسون تره . . .

.

.

.

معذرت خواهی همیشه به این معنا نیست که تو اشتباه کردی و حق با یکی دیگه است

معذرت خواهی یعنی: اون رابطه بیشتر از غرورت برات ارزش داره . . .

.

.

.

تفاوت دزد و پولدار در آن است که ، دزد مال ثروتمندان را می دزدد

و پولدار، پول فقرا را !

“برنارد شاو”

.

.

.

نشستن ، سنگ بودن است و رفتن رود بودن

بنگر به کجا میروند ، سنگ خاک میشود و رود به دریا میرسد . .

[ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,

] [ 15:28 ] [ ایناز ]

[ ]

هر چه میخواهی آرزو کن

هر جایی که میخواهی برو

هر آنچه که میخواهی باش

چون فقط یک بار زندگی می کنی

و فقط یک شانس داری

برای انجام آنچه می خواهی

.

.

.

جوری زندگی کن که اگر هر لحظه عمرت کات شد ، به همان اندازه سود کرده باشی . . .

.

.

.

در این دنیا هیچکس گرسنه نیست

همه روزی چند وعده گول می خورند . . .

.

.

.

این روزا آدما قیمت هر چیز رو می دونن

ولی ارزش هر چیز رو نمی دونن . . .

.

.

.

زندگی درست مثل یک تاکسی است

مسافران تک تک پیاده می شوند از آن

تنها تفاوت این تاکسی با تاکسی های دیگر

پیاده کردن مسافران است در جایی که نمی خواهند

[ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,

] [ 15:28 ] [ ایناز ]

[ ]

اگر می خواهی پس از مرگ فراموش نشوی یا چیزی بنویس که قابل خواندن باشد یا کاری
کن که قابل نوشتن باشد
بنجامین فرانکلین

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آگر قادر نیستی خود را بالا ببری
همانند سیب باش تا با افتادنت
اندیشه ای را بالا ببری

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
درد من حصار برکه نیست
درد من زیستن با ماهیانی است
که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است
حمید مصدق

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر دیگران توانستند
نا امید نباش
تو هم میتوانی اگر توانستی
……مغرور نباش
دیگران نیز میتوانند

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
زمانی که از یک نفر تمجید و تعریف میکنید
همانند این است که گودالی عمیق جلوی پایش حفر کرده اید
فقط عاقلان در این گودال نمی افتند

آخیقار- حکیم آشوری

[ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,

] [ 15:23 ] [ ایناز ]

[ ]

خوب به چشمهايش نگاه کنيد ... از نزديک!
دستانش را بگيريد!
آنقدر نزديکش باشيد که گرماي نفس هايش را حس کنيد!
خوب عطرش را بو بکشيد!
موقع بوسيدنش از ته دل ببوسيدش ... از ته دل ببوييدش ...
از ته دل نگاهش کنيد ... از ته دل صدايش کنيد!
از تمام لحظات با هم بودن نهايت استفاده را بکنيد!
روزي مي رود ...
و حسرت همه ي اينهايي که گفتم در دلتان مي ماند ...

[ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,

] [ 15:23 ] [ ایناز ]

[ ]

میگویند ساده ام...

میگویند تو مرا با یک جمله،یک لبخند...

به بازی میگیری.میگویند ترفندهایت،شیطنت هایت

و دروغ هایت را نمیفهمم

میگویند ساده ام...

اما تو این را باور نکن من فقط دوستت دارم

وآنها این را نمیفهمند...

[ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,

] [ 13:55 ] [ ایناز ]

[ ]

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت .

[ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,

] [ 13:54 ] [ ایناز ]

[ ]

 

کاش می دانستی من سکوتم حرف است

حرف هایم حرف است

خنده هایم حرف است

کاش می دانستی می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم

کاش می دانستی

کاش می فهمیدی

کاش و صد کاش نمی ترسیدی

که مبادا دل من پیش دلت گیر کند

یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند

من کمی زودتر از خیلی دیر

مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد

تو نترس سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد

کاش می دانستی چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت

در زمانی که برای غربتت سینه دلسوزی نیست

تازه خواهی فهمید مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست

[ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,

] [ 11:28 ] [ دایی رضا ]

[ ]

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…


دکتر علی شریعتي

[ سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,

] [ 14:8 ] [ ایناز ]

[ ]

گاه دلتنگ می شوم
دلتنگ تر از همه ی دلتنگی ها،
گوشه ای می نشینم و
حسرت ها را می شمارم و
باختن ها را...
و صدای شکستنها را...
و وجدانم را محاکمه می کنم؛؛؛
من کدامین قلب را شکستم و
كدامین امید را نا امید کردم و
کدامین، احساس را له کردم و
کدامین، خواهش را نشنیدم و
و به کدام دلتنگی خندیدم،
که این چنین دلتنگم..

[ دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,

] [ 17:34 ] [ ایناز ]

[ ]

اصلا بیخیال...
که آدم ها
کنارت هستند.

تا کی؟
تا وقتی که به تو احتیاج دارند.

از پیشت میروند یک
....روز. کدام روز؟
وقتی کسی جایت آمد.

دوستت دارند. تا چه موقع؟ تا موقعی که
کسی دیگر را برای دوست داشتن پیدا کنند.

میگویند عاشقت هستند برای همیشه.
نه..............فقط تا وقتی که نوبت بازی با تو تمام بشود.

و این است بازی
باهم بودن!

[ دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,

] [ 17:18 ] [ ایناز ]

[ ]

فرق بین آدمها
بعضی از آدمها را باید چند بار خواند تا معنی آنها را فهمید و
بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت!
بعضی آدمها جلد زرکوب دارند?بعضی جلد ضخیم،
بعضی جلد نازک و بعضی دیگر اصلا جلد ندارند.
بعضی آدمها با کاغذ کاهی نا مرغوب چاپ می شوند و
بعضی با کاغذ خارجی.
بعضی آدمها ترجمه شده اند و
بعضی دیگر تفسیر می شوند.
بعضی از آدمها تجدید چاپ می شوند و
بعضی از آدمها فتو کپی آدمهای دیگرند.
بعضی از آدمها دارای صفحات سیاه و سفید اند و
بعضی از آدمها صفحات رنگی و جذاب دارند.
بعضی از آدمها قیمت پشت جلد دارند.
بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند.
بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند.
بعضی از آدمها را باید جلد گرفت.
بعضی از آدمها را می شود توی جیب گذاشت و
بعضی را توی کیف....
بعضی از آدمها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته و اجرا می شوند.
بعضی از آدمها فقط جدول سرگرمی اند و بعضی ها هم معلومات عمومی.
بعضی از آدمها خط خوردگی و خط زدگی دارند و
بعضی از آدمها غلط های چاپی فراوان .
ازروی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و
از روی بعضی آدمها باید جریمه نوشت!

[ دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,

] [ 17:17 ] [ ایناز ]

[ ]

من یک دخــــــترم ...!
بدان حوای کســی نمی شوم که به هوای ِ دیگـــــری برود
تنهاییم را با کسی قسمت نمی کنم که روزی تنهاییم بگذارد
روح ِ خداست که در من دمیده شده و احساس نام گرفته
ارزان نمی فروشـــمش ...!
دست هایم بالین ِ کـــودک ِ فردایم خواهد شد بی حرمتش نمی کنم و به هر کس نمی سپارمش ...!

[ دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,

] [ 15:13 ] [ ایناز ]

[ ]

بهشت را تو ظهور مصوّرش بودی

خدای آینه ها را تو دلبرش بودی

تو حق محضی و در خلوت خداوندی

کسی نبود فقط تو، تو در برش بودی

برای آن که خدا ناظر خودش باشد

شبیه آیینه ای در برابرش بودی

در آن زمان که درختی نبود و برگی هم

خدای بود و تو هم سیب نوبرش بودی

قرار نیست چهل سال بگذرد از تو

تو قبل از آمدنت هم پیمبرش بودی

مدینه تا که تو را داشت تا محمد داشت

خدا همیشه در آن شهر رفت و آمد داشت

[ دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,

] [ 14:22 ] [ ایناز ]

[ ]

قبر خالى (شقایق آرمان )


براساس یك ماجراى واقعى
مورچه هاى نگران اطراف سنگ قبرت مى خزیدند و با هر خزش خود نبودنت را به یادم مى آوردند.
پرندگان قبرستان ده دور افتاده مان وقتى دختر بچه اى چون من را بالا سر قبرمادرش مى دیدند برایم مى خواندند.
انگارشعرپرنده ها، فصل ها را نمى شناخت. ردیف هایش اندوه داشت. مثل تمام ردیف هاى با نشان و بى نشان آدم هایى كه درهمسایگى ات دفن شده بودند.
در وزن ثابت زمان، پیاله پیاله گلاب ازچشمان آبى ام مى گرفتم وغبار روى سنگ قبر بى نامت را پاك مى كردم. سكوت مرگ آور قبرستان لبخندهایم را بى رنگ مى كرد.
مروارید هاى بدلى از گردنبند زمان مى ریخت، مثل روزهایى كه ازعمر دوازده ساله ام جدا مى شد.
یادم مى آید از همان لحظه هایى كه چشم گشودم جاى دست هایت روى شانه هاى یخ زده ام خالى بود.
وقتى بچه هاى هم سن و سالم ترس ها و شادى هایشان را با مادرانشان قسمت مى كردند من بودم و تنهایى.
یك روز بابا نشانى قبرت را داد.
مثل همه آدم هایى كه نمى دانند چطور باید مرگ بابا و مامان بچه اى را به او حالى كنند بابا هم مانده بود چطور این خبرتكان دهنده را به من بگوید.
اما بالاخره گفت و از آن روز به بعد من ماندم و سنگ قبرى تنها.
وقتى بادهاى ملایم شروع به وزیدن مى كردند بابا غصه دار مى شد.
مى گفت مامانت عاشق بادهاى بهارى بود و براى همین اسمت را «نسیم» گذاشتیم.كاش مى دیدى در آن روزهاى یكنواخت چطورهر روز دوان دوان یك راست از مدرسه راهى قبرستان مى شدم.
بچه ها خستگى هایشان را به خانه مى بردند و من به گورستانى سرد...
آن ها سیر تا پیاز آن چه را دركلاس درس گذشته بود كنار اجاق هاى گرم و دیگ هاى پر از غذاى مادرانشان تعریف مى كردند و من تنهاى تنها كوله بارم را به نقطه اى پر سكوت مى آوردم.
سكوت؛ مادر! سكوت.سكوت اندوهناكى كه ازسینه هر قبر بلند مى شد دلم را به هم مى ریخت.
شب ها خواب بیدارى مى دیدم.
انگارهیچ وقت بیدار نبودم.
بابا مى گفت سال ها پیش در شهرى بزرگ خانه اى داشتیم اما بعد از مردن تو این ده را براى رسیدن به آرامش و فراموشى روزهاى گذشته انتخاب كرده است.
وقتى بزرگ تر شدم بابا از روزهاى عاشق شدنتان هم برایم كمى گفت. هرچه صندوقچه قدیمى روى طاقچه را زیر و رو كردم یك عكس بیشتر از تو پیدا نكردم.
عكس را در كیف مدرسه اى ام مى گذاشتم و با خود به هر طرف مى بردم.
فكر مى كردم اگر بزرگ شوم شبیه تو زیبا و موطلایى خواهم شد!
دلم نمى خواست بچه ها بدانند مامان ندارم. اما یك روز حالم درحیاط مدرسه بد شد.
خانم ناظم گفت سرایدار را بفرستید بابایش را بیاورد.
شك كردم.
آخر اگر این اتفاق براى هر كدام از بچه هاى دیگر مى افتاد خانم «فنایى» -ناظم - زودى مادر بچه ها را صدا مى زد.
همان موقع بود كه فهمیدم همه شاگرد و معلم ها مى دانند من مامان ندارم.
از آن روز به بعد دیگر دلم نمى خواست پا به مدرسه بگذارم.
مى دیدم همه با من مهربانى مى كنند اما نمى فهمیدم همه از روى ترحم است.
بچگى بود و یك دنیا فكر نپخته.
بهار و عید داشت مى آمد ،
عید.
تخم مرغ هاى رنگ شده.
هفت سین و سبزه هاى تازه جوانه زده.
بوى عید اما در خانه خالى وبى مادرما نمى آمد.
حال بابا هم بهتر از من نبود.
آشفتگى و حرف هاى ناگفته درنگاهش بى داد مى كرد.
«مجنون آسمان «لیلا»ى عاشق را از زمین خانه مان ربوده است انگار... » باباهمیشه این را مى گفت. هروقت حرفت مى شد به جاى این كه بگوید مادرت؛ اسمت را بر زبان مى آورد، لیلا!
خیلى وقت پیش بالاى قبرت درخت نارنج كاشته بودم؛ با همین دست هاى كوچكم.
هرروز هوایش را داشتم. مى خواستم وقتى كنارت نبودم حس تنهایى نكنى. اسم درخت را گذاشتم نسیم. نسیمى كه شب و روز دورسرت بگردد و در فصل هاى سرد و گرم حق فرزندى را برایت به جا بیاورد.
........................
اما درست ۶ سال پیش در آخرین غروب اسفند اتفاق عجیبى افتاد. برایت هفت سین آماده كردم.
بابا این كار را دوست نداشت اما آخرش حریفم نشد و كارى را كه دوست داشتم انجام دادم.
سینى مسى بزرگى از بازار خریدم وبا جان و دل «سین» ها را برایت چیدم.
وقتى به انتهاى گورستان رسیدم یك مرتبه خشكم زد ،مثل شاخه هاى خشكیده گیلاس در زمستان.
چند كارگر با بیل و كلنگ به جان قبرت افتاده بودند.
سینى هفت سین از دستم افتاد.
به درخت نارنجى كه كاشته بودم تكیه دادم.
جیغ زدم.
با ناخن هاى ریزم بر خاك كنار قبرت چنگ انداختم.
دلم مى خواست كارگران را تكه تكه كنم.
زبانم بند آمده بود. آب دهانم خشك شده بود. اگر كارد مى زدند خونم درنمى آمد.
گفتم آهاى...! این قبر مادرمن است، ولش كنید.دست بردارید. دور شوید. چه كار مى كنید ؟
بعد از هوش رفتم. روى زمین افتادم...
كارگرها زن مرده شور را پیدا كردند و بالا سرم آوردند.
وقتى چشم گشودم خود را در اتاقكى دیدم.
با نفس بریده گفتم چطور جرأت كردید خانه مادرم را خراب كنید.
زن پیر با نگاهى پر از آرامش گفت : دخترم آن قبرخالى است !
دهانم بسته شده بود.
شاید مى خواستند با این دروغ سرو صدایم بخوابد.
اماآن ها دروغ نمى گفتند مادر !
بابا سال ها پیش این قبردروغین را براى تو خریده بود تا هر وقت از او نشانى تو را گرفتم بى چون و چرا بگوید مرده اى.
باورش برایم سخت بود و هنوزهم هست.
همان روز با صورتى خیس رفتم پیش بابا. نمى دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
كلاغ ها گاه و بى گاه مى خواندند.
تا به بابا برسم هزار و یك سؤال در ذهنم نقش بست.
آن روز مروارید هاى بدلى دیگرى از نخ پاره پاره گردنبند زمان افتاده بودند.
حقیقتى مخوف در خواب هاى بیدار و بیدارى هاى خواب آلود وجود داشت كه هنوز آن ها را نمى دانستم.
بالاخره بابا را دیدم.
شاید هیچ وقت فكر نمى كرد بى استفاده ماندن قبردروغین مادر دستش را پیش من رو كند.
گفتم بابا فقط بگو چرا ؟؟
بابا هق هق گریست.
سر زخم هاى كهنه اش با این سؤالم بازشد انگار.
آن روز غروب بابا دلش مى خواست به قعر زمین فرو رود اما به این سؤالم جواب ندهد.
با دیدن چهره در همم از پا در آمد.
دریك لحظه به اندازه هزاران سال پیر شد.
بعد برایم گفت كه چقدرعاشق هم بوده اید و در شب هاى عاشقى ته كوچه بن بست تان آه مى كشیده و لیلا لیلا مى خوانده براى چشم هاى آبى ات.
چشم هایش بى حال مى شد وقتى نامت را بر زبان مى آورد.
گویى هزاران سال عاشقت بوده و هست.
بابا قصه زیباى روزى را برایم تعریف كرد كه بالاخره برادرهایت را براى ازدواج راضى كرده بود.
بابا گفت : «زیر یك سقف رفتیم. با عشق. وقتى لیلا تو را حامله بود شرط گذاشت اگر دختر باشى نامت را بگذاریم نسیم.»
گاه لبخند كمى در هق هق و نفس هاى بریده اش شنیده مى شد. در میان گریه خندیدنش مثل خرناسه هاى یك عقاب زخم خورده بود روى تپه هاى پست.
بابا وقتى مى خواست جمله آخر را بگوید رویش را برگرداند.
«اما همین كه تو به دنیا آمدى گفت دیگر نمى خواهمت. بچه ات را بردار برو مال خودت. طلاق مى خواهم.
لیلاى من طلاق گرفت و رفت، براى همیشه.
بعد از مدتى شنیدم با یكى از دوستان برادرش ازدواج كرده است.لیلا خیانت كرد نسیم جان!
این حق من و تو نبود.
از همان روزدیگر برایم مرد.
در آن شهر بزرگ غریب هیچ آشنایى نداشتم.
پدر و مادرم درشهر دیگر زندگى مى كردند.
قبلا هشدار داده و گفته بودند لیلا تكه ما نیست بیا پى یكى از دختران شهر خودمان. اما زیر بار نرفتم. همین شد كه دستت را گرفتم و به این ده آوردمت.
همان موقع هم سنگ قبرى خالى خریدم تا هر وقت مادرت را خواستى بگویم آن جاست.
زیر خروارها خاطره.»
.....................................
مادر! حالا نسیمت بزرگ شده و در هر وزش بادهاى ملایم و ناملایم این سؤال را از خود مى پرسد كه چرا؟
دلم مى خواهد بدانم به كدامین جرم دختر یك روزه ات را براى همیشه تنها گذاشتى و رفتى ؟
هنوز براى دیدنت بر سر این قبر مى آیم.
شنیده بودم مردم گاهى به هم مى گفتند «قبرى كه براى آن گریه مى كنى مرده ندارد» اما هیچ گاه معنى این حرف را نفهمیده بودم.
هنوز هم منتظر مى نشینم.
تو را كم دارم؛ لحظه به لحظه.
به دختركان ،۱۷ ۱۸ساله هم سن خودم حسادت مى كنم.
حالا دیگر حتى در این گورستان هم كسى را ندارم.
دلم مى خواهد توهم روزى براى دختر بى تابت غذایى بیاورى كه گرم باشد مادر.در دنیاى آدم هاى زنده اى كه هنوز نفس مى كشند و زیر قبرى خیالى پنهان نشده اند. برگرد مادر!

[ شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,

] [ 13:53 ] [ ایناز ]

[ ]

یک داستان باحال عشققققییییییی(داستان خارجی در مورد دوستی دبیرستان)

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد. با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!' من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌ همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد. عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم. همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: ' این بچه ها یه مشت آشغالن!' او به من نگاهی کرد و گفت: ' هی ، متشکرم!' و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟ او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم. او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد. ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند. صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!' مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت. در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک. من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد. او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم. من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند. حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم! امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: ' هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!' او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ' مرسی'. گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: ' فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان... من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.' من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد. مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.' من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد. پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس. من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم. هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن

[ شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,

] [ 13:48 ] [ ایناز ]

[ ]

داستانی از بهشت و جهنم

شخصی روزی با خدا مكالمه ای داشت:خداوندا!دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شكلی هستند؟ خداوند آن مرد را به سمت دو در هدایت كرد و یكی از آن ها را باز كرد‍؛مرد نگاهی به داخل انداخت.درست در وسط اتاق یك میز گرد بزرگ وجود داشت كه روی آن یك ظرف خورش بود و آن قدر بوی خوبی داشت كه دهانش آب افتاد. افرادی كه دور میز نشسته بودند بسیار لاغر و مریض حال بودند.به نظر قحطی زده می آمدند. آن ها در دست خود قاشق هایی با دسته ی بسیار بلند داشتند كه این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر كدام از آن ها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر كنند. اما از آنجایی كه این دسته ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی توانستند دست شان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد با دیدن صحنه ی بدبختی و عذاب آن ها غمگین شد. خداوند گفت:«تو جهنم را دیدی.»آن ها به سمت اتاق بعدی رفتند و خداوند در را باز كرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یك میز گرد با یك ظرف خورش روی آن، كه دهان مرد را آب انداخت. افراد دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه ی كافی تپل و قوی بودند، می گفتند و می خندیدند .آن شخص گفت:«نمی فهمم»خداوند جواب داد:«ساده است!فقط احتیاج به یك مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند كه به همدیگر غذا بدهند، در حالی كه آدم های طمعكار تنها به خودشان فكر می كنند.»

[ شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,

] [ 13:16 ] [ ایناز ]

[ ]

چشمای من خواب چشماتو دیده
غم از دلم با دیدنت پریده

ناز نگات ای همه هستی من
دوست دارم ای از خدا رسیده

عاشقمو به عشق تو اسیرم
بیا که بی تو از زندگی سیرم

بگو بگو، تو هم اسیرِ عشقی
تا که واست جون بدم و بمیرم

میمیرم، میمیرم واسه برق چشمات
میمیرم واسه ناز نگات

میمیرم، میمیرم واسه خندیدنت
میمیرم تا بشم فدات

میمیرم میمیرم میمیرم میمیرم

باز سر راهتو من میگیرم
جسارتی کردم و سر به زیرم

لحن نگاهت میگه دوستم داری
خدایا حاضرم براش ….. بمیرم

میمیرم، میمیرم واسه برق چشمات
میمیرم واسه ناز نگات

میمیرم، میمیرم واسه خندیدنت
میمیرم تا بشم فدات

میمیرم میمیرم میمیرم

میمیرم، میمیرم واسه برق چشمات
میمیرم واسه ناز نگات

میمیرم، میمیرم واسه خندیدنت
میمیرم تا بشم فدات

میمیرم میمیرم میمیرم

میمیرم، میمیرم واسه برق چشمات
میمیرم واسه ناز نگات

میمیرم، میمیرم واسه خندیدنت
میمیرم تا بشم فدات

میمیرم میمیرم میمیرم

میمیرم میمیرم میمیرم

[ شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,

] [ 13:11 ] [ ایناز ]

[ ]

دلم بشکنه حرفی نیست، حقیقت رو ازت می خوام
بهم راحت بگو می ری حالا که سر رویاهام
نمی دونم کجا بود که دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من، منم دلتنگی بارون
یه وقت فکر منم کن که، دلم داغونه داغونه
تو می ری عاقبت پا اون، که دستام خالی می مونه
دلم بشکنه حرفی نیست ولی کاش لایقت باشه
می رم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شه
دلم بشکنه حرفی نیست، اگه تو یار و همراشی
ولی می شد بمونی و کمی هم عاشقم باشی
نمی دونم کجا بود که! دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من، منم دلتنگی بارون
همه فکرش شده چشمات، گاهی دستات و میگیره
یه وقت تنهاش نذاری که مث من میشه می میره
دلم بشکنه حرفی نیست ولی کاش لایقت باشه
می رم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شه

[ شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,

] [ 12:59 ] [ ایناز ]

[ ]

خسته ام می فهمید ؟!
خسته از آمدن و رفتن و آواره شدن
خسته از منحنی بودن و عشق***خسته از حس غریبانه این تنهایی
به خدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت
به خدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ
به خدا خسته ام از حادثه ی صاعقه بودن در باد***همه ی عمر دروغ گفته ام من به همه
گفته ام: عاشق پروانه شدم !
واله و مست شدم از ضربان دل گل !
شمع را می فهمم !***کذب محض است ***دروغ است
دروغ !
من چه می دانم از احساس پروانه شدن ؟!
من چه می دانم گل ، عشق را می فهمد ؟***یا فقط دلبری اش را بلد است ؟!
من چه می دانم شمع
واپسین لحظه ی مرگ حسرت زندگی اش پروانه است ؟
یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن ؟!
به خدا من همه را لاف زدم !
به خدا من همه ی عمر به عشا ق حسادت کردم !***باختم من همه عمر دلم را به سراب !
باختم من همه عمر دلم رابه شب مبهم و کابوس پریدن از بام !
باختم من همه عمر دلم رابه هراس تر یک بوسه به لبهای خزان !
به خدا لاف زدم
من نمی دانم عشق ، رنگ سرخ است ؟! آبی ست ؟!***یا که مهتاب هر شب ، واقعاً مهتابی ست ؟!
عشق را در طرف کودکی ام

[ شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,

] [ 12:46 ] [ ایناز ]

[ ]

مرگ تدریجی ما اغاز خواهد شد

 

 مرگ تدریجی ما اغاز خواهد شد

اگر سفر نکنیم

اگر مطالعه نکنیم

اگر به صدای زندگی گوش فرا ندهیم

اگر به خودمان بها ندهیم

مرگ تدریجی ما اغاز خواهد شد

هنگامی که عزت نفس را در خود بکشیم

هنگامی که دست یاری دیگران را رد کنیم

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد

اگر بنده عادت های خویش بشویم

و هر روز یک مسیر را بپیماییم

اگر دچار روز مرگی شویم

اگر تغییری در رنگ و لباس خویش ندهیم

یا با کسانی که نمیشناسیم سر صحبت را باز نکنیم

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد

اگر احساسات خود را ابراز نکنیم

همان احساسات سرکشی که

موجب درخشش چشمان ما می شود

و دل را به تپش در می آورد

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد

اگر تحولی در زندگی خویش ایجاد نکنیم هنگامی که از حرفه یا عشق خود ناراضی هستیم

اگر حاشیه امنیت خود را برای آرزویی نا مطمئن به خطر نیندازیم

اگر به دنبال آرزوهایمان نباشیم

اگر به خودمان اجازی ندهیم

برای یک بار هم که شده

از نصیحتی عاقلانه بگریزیم

بیاید زندگی را امروز آغاز کنیم

همین امروز کاری بکنیم

اجازه ندهیم دچار مرگ تدریجی بشویم!

شاد بودن را فراموش نکنید !

 

پابلو نرودا  (نویسنده شیلیایی)

[ دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:,

] [ 15:39 ] [ دایی رضا ]

[ ]

پرواز در هوای خيال تو ديدنی ست

حرفی بزن که موج صدايت شنيدنی ست

شعر زلال جوشش احساس های من

از موج دلنشين کلام تو چيدنی ست

يک قطره عشق کنج دلم را گرفته است

اين قطره هم به شوق نگاهت چکيدنی ست

خم شد ، شکست پشت دل نازکم ولی

بار غمت ـ عزيز تر از جان ـ کشيدنی ست

من در فضای خلوت تو خيمه می زنم

طعم صدای خلوت پاکت چشيدنی ست

تا اوج ، راهی ام به تماشای من بيا

[ شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,

] [ 17:0 ] [ ایناز ]

[ ]

دنیا را بد ساختند

کسی را که دوست داری تورا دوست نمی دارد .

کسی که تورا دوست دارد تو دوستش نداری .

ولی کسی که تو را دوست دارد و تو نیز دوستش داری به رسم آیین زندگی هرگز به هم نمی رسید

واین زجری است .

زندگی یعنی این

[ شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,

] [ 16:55 ] [ ایناز ]

[ ]

گمشده

 

بعد از آن دیوانگی ها ‚ ای دریغ
باورم ناید که عاقل گشته ام
گوییا او مرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام
هر دم از آیینه می پرسم ملول
چیستم دیگر بچشمت
چیستم ؟
لیک در آینه می بینم که وای
سایه ای هم زانچه بودم و نیستم
همچو آن رقاصه هندو بناز
پای میکوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش
ره نمیجویم بسوی شهر روز
بیگمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی آن را ز
بیم
در دل مردابها بنهفته ام
می روم ... اما نمیپرسم ز خویش
ره کجا ... ؟ منزل کجا ...؟ مقصود چیست ؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست
او چو در من مرد نا گه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوییا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در
بر گرفت
آه ... آری ... این منم ... اما چه سود
او که در من بود دیگر نیست نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
او که در من بود آخر کیست کیست ؟

فروغ فرخزاد

[ شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,

] [ 15:20 ] [ ایناز ]

[ ]

اشک ناکامی

بریز ای اشک ناکامی
بریز از بی سرانجامی
*

که نفرین دلی ، قلبی شکسته
پس این بی سرانجامی نشسته
که آه سینه سوز مهربونی
سر راه مرا از پیش بسته
**

دلم رنجیده از زخم زبونها
به ظاهر مهربونی دیدن از نامهربونها
***

خیال کردم یکی دلسوزمونه
اگه موندیم توی کار زمونه
خیال کردم یکی داره هوای کار مارو
برای گریه هام دل می سوزونه
****

دلم رنجیده از زخم زبونها
به ظاهر مهربونی دیدن از نامهربونها

[ شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,

] [ 15:13 ] [ ایناز ]

[ ]

اعتراف

تا نهان سازم از تو بار دگر

راز اين خاطر پريشان را

مي كشم بر نگاه ناز آلود

نرم و سنگين حجاب مژگان را

 

دل گرفتار خواهش جانسوز

از خدا راه چاره مي جويم

پارساوار در برابر تو

سخن از زهد و توبه مي گويم

 

آه ... هرگز گمان مبر كه دلم

با زبانم رفيق و همراهست

هر چه گفتم دروغ بود، دروغ

كي ترا گفتم آنچه دلخواهست

 

تو برايم ترانه مي خواني

سخنت جذبه اي نهان دارد

گوئيا خوابم و ترانه تو

از جهاني دگر نشان دارد

 

شايد اينرا شنيده اي كه زنان

در دل «آري» و «نه» به لب دارند

ضعف خود را عيان نمي سازند

رازدار و خموش و مكارند

 

آه، من هم زنم، زني كه دلش

در هواي تو مي زند پر و بال

دوستت دارم اي خيال لطيف

دوستت دارم اي اميد محال

 

فروغ فرخزاد

[ شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,

] [ 15:11 ] [ ایناز ]

[ ]

نامه از یک عاشق دل سوخته

سلام عشخ من .
لاستشو بخای من نمی دونم این عشخ من یعنی چی ولی وقتایی که بابایی میخاد مامانی لو خَل کنه بهش میگه عشخ من .

ولی من نمی خوام تو لو خَل کنم . فقط می خاستم بهت بگم اون علوسکی که یه پا نداله و موهاشم سوخته .. کال من بود .
باول کن نمی خواستم اونجولی بشه ولی دلم می خواست بدونم توی دل علوسکت چی داله . اخه اون لوزی یه بع بعی رو مرده کردن و اون آقاهه بده که خیلی چاقالو بود با یه چاقو دل بع بعی رو پاله کلد و یه چیزهای دلازی لو از تو دلش دل آولد . منم از مامانی پُلسیدم ، گفت تو دل همه از این طنافای دلاز داله .. بعدش که پای علوسکت لو کندم دیدم تو دلش هیچی نیست .
لاجع به موهاشم فقط یک کلبیت زدم .. همه اش یه دونه …نمیدونم چطولی همه اش گُل گِلِفت و سوخت .
علان هم تو دلم اندازه انگشتای دستم و دستای تو و حسن و لضا غصه دالم که چلا عروسکت رو خلاب کلدم . و تو حالا علوسک ندالی . ولی قول میدم وقتی بزلگ بشم ، قد عباس آقای گوشت فلوش … بلات یک علوسکی بخلم که بخنده و لاه بله .

علان که این نامه رو بلات نوشتم حالم خیلی بهتَل شد و حالا که فکلشو می کنم می بینم علوسکت خیلی زشت بود و خیلی خوب شد که اونو سوزوندم و لنگش لو کندم . تازه حقت بود چون اون لوزی به من از پفکت ندادی ولی به حسن دادی .

خیلی خوب کالی کلدم و بزلگ هم که بشم بلات علوسک نمی خلم دختل لوس عرعرو .
اصلا قهل قهل تا لوز قیامت

[ شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,

] [ 14:55 ] [ ایناز ]

[ ]

به چه مي خندي تو ؟ به مفهوم غم انگيزجدايي ؟
به شکست دل من يابه پيروزي خويش؟
به نگاهم که چه مستانه توراباورکرد؟يابه افسونگري چشمانت
که مراسوخت وخاکسترکرد؟
به چه مي خندي تو؟ به دل ساده من که دگرتابه ابدنيزبه فکرخود نيست؟
خنده داراست ... بخند!

[ شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,

] [ 14:38 ] [ ایناز ]

[ ]

گاهی فکر می کنم تو دیگر مرا دوست نداری ...

هر روز در باد فریاد می زنم دوستت دارم... اما یا باد امانت دار خوبی نیست

و به تو نمی رساند و یا تو عمدا سکوت می کنی و جواب نمی دهی ...

شاید هم دیگر دلت برای من نمی لرزد ...

شاید انجا دل به فرشته ای داده ای و مرا از یاد برده ای ...

نه من دیوانه می شوم ...من فقط دل به این خوش کردم که تو مرا دوست داری ...

فکر می کنم ....

نه تو دوست داری من هر روز بگویم دوستت دارم برای همین سکوت

می کنی و جواب نمی دهی تا باز هم در باد فریاد بزنم دوستت دارم ...

پس با تمام وجودم و این تن تب دارم فریاد می زنم دوستت دارم

دوستت دارم ...دوستت دارم ...دوستت دارم

کاش اینبار باد برایم صدای تو را بیاورد که بگوئی ....

[ شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,

] [ 14:36 ] [ ایناز ]

[ ]

روزهای خوب باهم بودنمان گذشت …

روزهای خوب باهم بودنمان گذشت …
روزهایی که با چند خاطره تلخ و شیرین به سر رسید و
تنها یادگار از آن روزها، یک قلب شکسته برجا ماند.
روزهای شیرین عاشقی گذشت و امروز من تنهای تنهایم،
و اینک دلم هوای تو را کرده است…
دلم تنگ است برای آن لحظه های شیرین با هم بودنمان !
دلم برای گرفتن آن دستان مهربانت، بوسه بر روی گونه زیبایت تنگ شده است…
کاش دوباره آن روزهای شیرین عاشقی مان تکرار می شد، کاش دوباره
می توانستم آن صدایی که شب و روز به من آرامش میداد را بشنوم…
دلم برای آن خنده های قشنگت تنگ شده است…
تو رفتی و تنها چند خاطره که هیچگاه نمی توانم فراموش کنم بر جا گذاشتی…
خاطره هایی که یاد آن این دل عاشقم را می سوزاند…
دلم بدجور برای تو تنگ است…
برگرد! بیا تا فصه نیمه تمام عشق را با شیرینی به پایان برسانیم…
برگرد تا قصه من و تو پایانش تلخ و غم انگیز نباشد!
دلم برای لحظه های دیدار با تو تنگ شده است…
چه عاشقانه دستانم را می گرفتی و در کنارم قدم میزدی، چه
عاشقانه مرا در آغوش خود می فشردی و به من می گفتی که مرا دوست می داری!
چرا رفتی از کنارم؟
برگرد تا دوباره آن خاطره های شیرین با هم بودنمان تکرار شود…
دلم بدجور برای تو، برای حرفهایت، درد دلهایت، صدای گریه هایت تنگ شده است…
عزیزم برگرد تا دوباره جان بگیرم و منی که اینک خسته از زندگی ام نفس بگیرم…
با آمدنت مرا دوباره زنده کن و احساس را در وجودم شعله ور کن،
تا عاشقانه تر از همیشه از تو و آن عشق پاکت بنویسم…
عزیزم برگرد تا دوباره جان بگیرم،
و منی که اینک خسته از زندگی ام نفس بگیرم

[ پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:,

] [ 20:38 ] [ ایناز ]

[ ]

آفرین به تو عشقم

آفرین به تو ای بهترین عشق روزگار ، آفرین به تو ای فرشته قلب من!
آفرین به تو ، تو توانستی بمانی ، بسازی و قلب مرا در قلبت نگه داری عزیزم
به چنین عشقی مانند تو افتخار میکنم و افتخار میکنم به خودم که این چنین معشوقی مانند تو را دارم …
مدتی است که  از لحظه های عاشقی مان گذشته است و ما تمام سختی ها و حادثه ها را گذراندیم ، اینک راهی نه چندان دور در پیش داریم ، بیا بهتر و عاشقتر از همیشه ادامه دهیم این راه را!
آفرین به تو که توانستی از همه مشکلات بگذری تا بتوانی دستانم را در دست بگیری
هیچگاه پریشان نباش ، این راه ما پایانی دارد ، و پایان راه به هم رسیدن ماست …
بیا و زمان سختی ها و مشکلات به پایان راه بیندیشیم تا برایمان همه سختی ها و مشکلات آسان شود!
آفرین به تو ای عشق من ، تو افتخار این قلب پر از درد منی …
تو الگوی تمام عاشقانی و سرچشمه محبت و عشق هستی ….
آفرین به تو که لایق این قلب منی و حافظ این احساس من!
آفرین به تو که رنگ جدایی را از صحنه عاشقی مان محوکردی و در این راه پر فراز زندگی بهترین همسفر برای من بودی و هیچگاه در این سفر دشوار از من دور نشدی
آفرین به تو که به همگان ثابت کردی که عاشقی ، ثابت کردی که دیوانه این قلب شکسته و پر از غم منی!
آفرین به تو که در میان  این همه عاشقان بهترینی و در میان تمام ستاره های آسمان ستاره درخشان این  قلب تاریک  منی!
آفرین به این قلب مهربانت و آفرین به این اراده و اطمینانت!
نمره مشق عشق تو ۲۰ است  ، تو بهترین معلم عشق در این دنیایی عزیزم…
آفرین به تو که هیچکس به زیبایی تو برایم نیست و هیچکس به جز لایق این قلب پر از عشق من نیست !
آفرین به تو و این عشق بی پایان تو ، مرحبا به این احساس زیبای تو عزیزم.

[ پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:,

] [ 20:32 ] [ ایناز ]

[ ]

تفاوتهای بین مردان و زنان (طنز)

آینده
یـک زن تــا زمانیکه ازدواج نکرده نگران آینده است. یک مرد تا زمانیـکـه ازدواج نـــکرده هــــرگز نگران آینده نخواهد بود.

موفقیت
یــک مرد موفق کسی است که بیشتر از آنچه هـمــسرش خرج میکند درآمد داشته باشد. یک زن موفق کسی است که بتواند چنین مردی را پیدا کند.

ازدواج
یک زن به امید اینکه شوهرش تغییر کند با او ازدواج میکند، ولی تغییر نمیکند. یک مــرد به این امید با همسرش ازدواج میکند که تغییر نکند، ولی تغییر میکند.

روابط
اول از همه، یک مرد یک رابطه را یک رابطه بحساب نمی آورد. وقتی رابطه ای تمام میشود، زن شروع به گریه نموده و سفره دلش را برای دوستان دخترش میگشاید و نیز شعری با عنوان ”همه مردها نادانند” می سراید. سپس به ادامه زندگیش میپردازد. مرد هنگام جدایی اندکی مشکلاتش بیشتر است. ۶ ماه پس از جدایی ساعت ۳ نیمه شب یک پنجشنبه، تلفن میزند و میگوید: ”فقط میخواستم بدونی که زندگیمو از بین بردی، هیچوت نمی بخشمت، ازت متنفرم، تو یه دیوانه ای، ولی میخوام بدونی باز هم یه فرصتی برامون باقی مونده.

” نام این کار تماس تلفنی ”ازت متنفرم/عاشقتم” است که ۹۹ درصد مردان حداقل یک بار آنرا انجام میدهند. برخی کلاسهای مشاوره ای مخصوص مردان برای رها شدن از این نیاز تشکیل میشود که معمولا تاثیری در بر ندارند.

بلوغ
زنان بسیار سریعتر از مردان بالغ میشوند. اغلب دختران ۱۷ ساله میتوانند مانند یک انسان بالغ رفتار کنند. اغلب پسران ۱۷ ساله هنوز در عالم کودکانه بسر برده و رفتارهای ناپخته دارند. به همین دلیل است که اکثر دوستی های دوران دبیرستان به ندرت سرانجام پیدا میکنند.

فیلم کمدی
فرض کنید چند زن و مرد در اتاقی نشته اند و ناگهان سریال نقطه چین شروع می شود. مردها فورا هیجان زده شده و شروع به خنده و همهمه میکنند، و حتی ممکن است ادای بامشاد را نیز درآورند. زنان چشمانشان را برگردانده و با گله و شکایت منتظر تمام شدنش میشوند.

دست خط
مردها زیاد به دکوراسیون دست خطشان اهمیت نمیدهند. آنها از روش ”خرچنگ غورباقه” استفاده میکنند. زنان از قلم های خوشبو و رنگارنگ استفاده کرده و به ”ی” ها و ”ن” ها قوس زیبایی میدهند. خواندن متنی که توسط یک زن نوشته شده، رنجی شاهانه است. حتی وقتی می خواهد ترکتان کند، در انتهای یادداشت یک شکلک در انتها آن میکشد.

حمام
یک مرد حداکثر ۶ قلم جنس در حمام خود داد – مسواک، خمیر دندان، خمیر اصلاح، خود تراش، یک قالب صابون و یک حوله. در حمام متعلق به یک زن معمولی بطور متوسط ۴۳۷ قلم جنس وجود دارد. یک مرد قادر نخواهد بود اغلب این اقلام را شناسایی کند.

خواروبار
یک زن لیستی از جنسهای مورد نیازش را تهیه نموده و برای خریدن آنها به فروشگاه میرود. یک مرد آنقدر صبر میکند تا محتویات یخچال ته بکشد و سیب زمینی ها جوانه بزنند. آنگاه بسراغ خرید میرود. او هر چیزی را که خوب بنظر برسر می خرد.

بیرون رفتن
وقتی مردی میگوید که برای بیرون رفتن حاظر است، یعنی برای بیرون رفتن حاظر است. وقتی زنی میگوید که برای بیرون رفتن حاظر است، یعنی ۴ ساعت بعد وقتی آرایشش تمام شد، آماده خواهد بود.

گربه
زنان عاشق گربه هستند. مردان میگویند گربه ها را دوست دارند، اما در نبود زنان با لگد آنها را به بیرون پرتاب میکنند.

آینه
مردها خودبین و مغرور هستند، آنها خودشان را در آینه چک میکنند. زنان بامزه اند، آنها تصویر خود را در هر سطح صیقلی بازدید میکنند — آینه، قاشق، پنجره های فروشگاه، برشته کننده ها، سر طاس آقای زلفیان…

تلفن
مردان تلفن را به عنوان یک وسیله ارتباطی برای ارسال پیامهای کوتاه و ضروری به دیگران در نظر میگیرند. یک زن و دوستش می توانند به مدت دو هفته با هم باشند و بعد از جدا شدن و رسیدن به خانه، تلفن را برداشته و به مدت سه ساعت دیگر با هم شروع به صحبت کنند.

یافتن یک نشانی
وقتی یک زن در حال رانندگی احساس میکند که راه را گم کرده، کنار یک فروشگاه توقف کرده و از کسی که وارد است آدرس صحیح را میپرسد. مردان این را به نشانه ضعف میدانند. آنها هرگز برای پرسیدن آدرس نمی ایستند و به مدت دو ساعت به دور خودشان میچرخند و چیزهایی شبیه این میگویند: ”فکر کنم یه راه بهتر پیدا کردم،” و ”میدونم که باید همین نزدیکی باشه، اون مغازه طلا فروشی رو میشناسم.”

پذیرش اشتباه
زنان بعضی اوقات قبول میکنند که اشتباه کردند. آخرین مردی که اشتباهش را پذیرفته ۲۵ قرن پیش از دنیا رفته است.

فرزند
یک زن همه چیز را در مورد فرزندش می داند: قرارهای دکتر، مسابقات فوتبال، دوستان نزدیک و صمیمی، قرارهای رمانتیک، غذاهای مورد علاقه، اسرار، آرزوها و رویاها. یک مرد بطور سربسته و مبهم فقط میداند برخی افراد کم سن و سال هم در خانه زندگی میکنند.

جامه شیک پوشیدن
یک زن برای رفتن به خرید، آب دادن به گلهای باغچه، بیرون گذاشتن سطل زباله و گرفتن بسته پستی لباس شیک می پوشد. یک مرد فقط هنگام رفتن به عروسی و یا مراسم ترحیم لباس رسمی برتن میکند.

شستن لباسها
زنان هر چند روز یک بار لباسهایشان را میشویند. مردها تک تک لباس های موجود در کمد، حتی روپوش و اونیفرم جراحی هشت سال پیش خود را می پوشند و هنگامیکه لباس تمیزی باقی نماند، یک لباس کثیف بر تن نموده و کوه ایجاد شده از لباسهای چرک خود را با آژانس به خشک شویی منتقل میکنند.

عروسی
هنگام یاد کردن از عروسی ها، زنان در مورد ”مراسم جشن” صحبت میکنند، مردان درباره ”میهمانی های دوران مجردی.”

اسباب بازی
دختران کوچک عاشق عروسک بازی هستند و وقتی به سن ۱۱ یا ۱۲ سالگی میرسند علاقه شان را از دست میدهند. مردان هیچگاه از فکر اسباب بازی رها نمیشوند. با بالا رفتن سن آنها اسباب بازی هایشان نیز گران قیمت تر و پیچیده تر میشوند. نمونه های از اسباب بازیهای مردان: تلویزیون های مینیاتوری و کوچک، تلفنهای اتومبیل، مخلوط کن و آب میوه گیری، اکولایزرهای گرافیکی، آدم آهنی های کنترلی، گیمهای ویدئویی، هر چیزی که روشن و خاموش شده، سر و صدا کند و حداقل برای کار کردن به شش باتری نیاز داشته باشد.

گل و گیاه
یک زن از شوهرش میخواهد وقتی مسافرت است به گل ها آب دهد. مرد به گلها آب میدهد. زن پنج روز بعد به خانه ای پر از گلها و گیاهان پژمرده برمیگردد. کسی نمیداند چرا این اتفاق افتاده است.

سبیل
بعضی از مردان مانند هرکول پوآرو با سیبیل خوش تیپ میشوند. هیچ زنی وجود ندارد که با سبیل زیبا بنظر برسد.

نام مستعار
اگر سارا، نازنین، عسل و رویا با هم بیرون بروند، همدیگر را سارا، نازنین، عسل و رویا صدا خواهند زند. اگر بابک، سامان، آرش و مهرداد با هم بیرون بروند، همدیگر را گودزیلا، بادام زمینی، تانکر و لاک پشت صدا خواهند زد.

پرداخت صورتحساب میز
وقتی صورتحساب را می آورند، با اینکه کلا ۱۵هزار تومان شده، بابک، سامان، آرش و مهرداد هر کدام ۱۰ هزار تومان روی میز میگذارند. وقتی دختران صورتحساب را دریافت میکنند، ماشین حسابهای جیبی خود را بیرون می آورند.

پول
یک مرد ۲۰۰۰ هزار تومان برای یک جنس ۱۰۰۰ تومانی مورد نیازش می پردازد. یک زن ۱۰۰۰ تومان برای یک جنس ۲۰۰۰ تومانی که نیازی به آن ندارد می پردازد.

بگو مگوها
حرف آخر را در جر و بحث ها زنان میزنند. هر چیزی که یک مرد بعد از آن بگوید، شروع یک بگو مگوی دیگر خواهد بود

[ پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:,

] [ 18:2 ] [ ایناز ]

[ ]

خیلی سخته

خیلی سخت است بدانی هیچوقت به آن کسی که خیلی دوستش داری نخواهی رسید.
خیلی سخت است با اینکه میدانی به او نمیرسی باز هم سکوت کنی و آرام در دل شکسته شوی.
خیلی سخت است بغض گلویت را گرفته باشد اما نتوانی گریه کنی ، خیلی سخت است قلبت پر از درد باشد اما نتوانی خودت را از این درد خالی کنی.
با خود میگویم این زندگی تنها با تو زیباست ، میگویم که این قلب تنها عاشق تو هست و تنها تو را دوست دارد اما کسی آنچه را که برای خویش زمزمه میکنم باور ندارد.
شاید تنها با یاد و عشقت  اما بدون تو، در این دنیا تنها زندگی کنم.
این رسم زندگیست ، سرنوشت با من و تو یار نیست .
هیچکس هوای ما را ندارد ، زندگی با ما نمیسازد.
تنها من هستم و تو هستی ، دو قلب عاشق ولی تنها و شکسته .
قلب تو را نمی دانم ، اما قلب من میخواهد تا ابد به عشق تو تنها بماند.
خیلی سخت است با او که دوستش داری نتوانی زندگی کنی و بدانی که هیچگاه به او نخواهی رسید.
خیلی سخت است نتوانی دستانش را بگیری و او را در آغوش بفشاری.
تنها میتوانم به تو بگویم خیلی دوستت دارم و تا ابد عاشقت می مانم عزیزم.
خیلی سخت است برای رسیدن به او که خیلی دوستش داری انتظار بکشی و آخر سر سهم این انتظار شیرین یک پایان تلخ باشد.
پایانی که آغاز حسرت عشق من است .
تا کی باید در حسرت رسیدن به تو بنشینم،
تا کی باید لحظه ها را بشمارم تا قشنگترین لحظه ام با تو فرا رسد.
شاید تا فردا یا شاید تا…
تا آخر دنیا!

[ پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:,

] [ 17:54 ] [ ایناز ]

[ ]

برای همیشه دوستت دارم...

برای تو زندگی میکنم ، به عشق تو نفس میکشم ، بدون تو میمیرم.
برای تو مینویسم ، از عشقت و آن قلب مهربانت.
مینویسم که دوستت دارم برای همیشه و تا ابد.
تویی زیباترین زیبایی ها ، تویی مظهر خوبی ها ، این تویی همان لایق بهترینها.
تویی تنها بهانه نفس کشیدنم ، این تویی تنها ترانه زندگی ام.
 تویی یک عشق جاودانه ، خیلی دوستت دارم صادقانه.
بیا با هم زندگی را با عشق و محبت بسازیم و به عشق هم زنده بمانیم.
ای قشنگترین لحظه ، ای زیباترین کلام  خیلی دوستت دارم.
تویی پاکترین عشق روی زمین ، می پرستم تو را بعد از خدای آسمانها و زمین.
تا آخر دنیا به انتظارت مینشینم ، آخر این دنیا همان لحظه ایست که از عشق تو میمیرم.
به عشق تو زندگی میکنم ، برای تو نفس میکشم ،بدون تو میمیرم.
بیا در کنارم عزیزم ، عطر وجودت به من آرامش میدهد ، حضورت در کنارم  مرا به اوج عشق می رساند.
بیا در کنارم ، دستانت را به من بده ، بگذار با گرمی دستانت احساس خوشبختی کنم.
احساس کنم که برای منی .
تویی لایق بهترینها ، تویی که لایق قلب منی و حافظ احساس من.
با حضورت در قلبم زندگی ام رنگ تازه ای به خود گرفت و فصل بهار زندگی ام با حضورت فرا رسید.
با حضورت کویر تشنه دلم بارانی شد ، بارانی از جنس عشق و محبت تو.
مثل همیشه با تو هستم ، بیشتر از همیشه عاشق تو هستم.
مثل همیشه برای منی ، بیشتر از همیشه قدرت را میدانم.
ای عشق همیشگی ام ، بدجور در قلب من غوغا کرده ای .
مثل همیشه ، بیشتر از گذشته ، برای همیشه ، میگویم که دوستت دارم همیشه.

[ پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:,

] [ 17:22 ] [ ایناز ]

[ ]

همبازی فراموشم کن!

در این چند صباح باقی مانده از عمرم  میخواهم تنها باشم.
دیگر بس است هر چه غم دلتنگی و غصه فرداها را تحمل کردم.
با اینکه بی تو بودن برایم سخت است ، اما تو هنوز معنای عشق را نمیدانی.
نمیدانی چگونه باید با من باشی ، هنوز نمیدانم که در قلبت چه میگذرد.
نمیدانم در این مدتی که با هم بودیم مرا دوست داشتی یا نداشتی .
دیگر صبرم به پایان رسیده ، مرا فراموش کن.
میدانم که برای تو بهترین نبودم ، اما هر چه بود عاشقترین بودم .
میدانم که عشق رویاهای تو نبودم ، اما هر چه بود برایم عزیزترین بودی.
اگر لایق تو نبودم مرا ببخش ، هر چه بودم یک دلداده بودم .
کسی بودم که شب و روز به یاد تو لحظه های سرد دور از تو بودن را با تمام سختی هایش گذراندم.
نمیخواهم بگویم برای تو اشک ریختم ، این اعتراف تلخیست اما بدان که دیگر اشکی در چشمهایم نمانده که برای تو بریزم.
شاید در دلت بگویی که من لیاقت عشق تو را نداشتم ، بی رحم نباش ، اگر میدانستی آنگاه که با تو بودم در قلبم چه میگذشت تا ابد از حرف خویش پشیمان میشوی .
میدانم روزی خواهد آمد که در حسرت عشقم بنشینی و با خود بگویی ای کاش قدرش را میدانستم ، اما آن روز دیگر خیلی دیر است.
با اینکه گفتنش سخت است ، با اینکه حقیقت تلخیست اما چاره ای جز باورش نیست ::: برای همیشه فراموشم کن.
برو معنای عشق را یاد بگیر و بعد عاشق شو ، تا معنای عشق را نفهمیدی کسی را عاشق خودت نکن ! عشق احساس پاکیست که تو آن را بازیچه قرار دادی ، تو در این بازی تلخ یک همبازی را از دست دادی ، قلب همبازی ات را شکستی ، اشکش را در آوردی و بعد  آن را متهم کردی.
اگر همبازی خوبی برایت نبودم مرا ببخش ، اگر فکر میکنی لایق نبودم به دنبال کسی باش که لایق تو باشد .
نیمی از عمرم  در آتش عشقت سوختم ، بگذار در این دو روز باقی مانده در آتش تنهایی بسوزم . مرا فراموش کن .

[ پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:,

] [ 17:16 ] [ ایناز ]

[ ]

یکی را دوست میدارم

یکی را دوست میدارم ولی او باور ندارد.
یکی را دوست میدارم همان کسی که شب و روز به یادش هستم و لحظات سرد زندگی را با گرمای عشق او میگذرانم.
کسی را دوست میدارم که میدانم هیچگاه به او نخواهم رسید و هیچگاه نمیتوانم دستانش را بفشارم.
یکی را دوست میدارم ، بیشتر از هر کسی ، همان کسی که مرا اسیر قلبش کرد.
یکی را دوست میدارم ، که میدانم او دیگر برایم یکی نیست  ، او برایم یک دنیاست.
یکی را برای همیشه دوست میدارم ، کسی که هرگز باور نکرد عشق مرا!
کسی که هرگز اشکهایم را ندید و ندید که چگونه از غم دوری و دلتنگی اش پریشانم.
یکی را تا ابد دوست میدارم ، کسی که هیچگاه درد دلم را نفهمید و ندانست که او در این دنیا تنها کسی است که در قلبم نشسته است .
یکی را در قلب خویش عاشقانه دوست میدارم ، کسی که نگاه عاشقانه مرا ندید و لحظه ای که به او لبخند زدم نگاهش به سوی دیگری بود .
آری یکی را از ته دل صادقانه دوست میدارم ، کسی که لحظه ای به پشت سرش نگاه نکرد که من چگونه عاشقانه به دنبال او میروم .
کسی را دوست میدارم که برای من بهترین است ، از بی وفایی هایش که بگذرم برای من عزیزترین است.
یکی را دوست میدارم ولی او هرگز این دوست داشتن را باور نکرد.
نمیداند که چقدر دوستش دارم ، نمی فهمد که او تمام زندگی ام است .
یکی را با همین قلب شکسته ام ، با تمام احساساتم ، بی بهانه دوست میدارم.
کسی که با وجود اینکه قلبم را شکست اما هنوز هم در این قلب شکسته ام جا دارد.
یکی را بیشتر از همه کس دوست میدارم ، کسی که حتی مرا کمتر از هر کسی نیز دوست نمیدارد.
یکی را دوست میدارم…
 با اینکه این دوست داشتن دیوانگیست اما…
من دیوانه تنها او را دوست میدارم.

[ پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:,

] [ 17:12 ] [ ایناز ]

[ ]

عاشقانه با من باش

در این زمانه ای که رسم عاشقی دلشکستن است ، در این دیاری که بی وفایی سهم
یک عاشق است ، در این هیاهو و التهاب مرا عاشق خودت بدان.
در مرام ما دل شکستن و بی وفایی نیست  ، ما خود یک دلشکسته ایم و بیشتر از آنچه
که تصور میکنی بی وفایی دیده ایم.
در این لحظه رویایی ، عاشقانه می گویم که دوستت دارم تا بی بهانه با من بمانی.
در این سکوت عاشقانه تنها نگاه به چشمانت میکنم تا درون چشمانم قطره های اشک
 را ببینی  و بفهمی که من یک دلشکسته ام.
بیا و دستانت را به من بده ،  خیلی خسته ام ، با محبتت این خستگی را از وجودم رها
کن.در کنارم قدم بزن ، و رویاهایم را با عشق دوباره زنده کن.
در این لحظه  عاشقانه ، صادقانه می گویم که تا آخرین نفس ، همنفس تو هستم، مرا
باور کن ، به من دلخوشی نده ، از ته دل بگو آنچه در آن دل مهربانت میگذرد.
اگر میخواهی روزی قلبم را بشکنی، اگر میخواهی با ما بی وفایی کنی ، برو که دیگر
حوصله به غم نشستن نداریم.
در این زندگی قلبم بازیچه ای بیش نبوده ، و به جز بی وفایی و خیانت چیزی را ندیده!
تو بیا و از ته دل با ما یار باش ، با صداقت و یکرنگی گرفتار ما باش .
می مانم با تو برای همیشه ، می گویم از ته دل دوستت دارم تا ابد و برای همیشه ،
افتخار میکنم به تو و آن عشق پاکت و با صداقت از تو و آن عشق مقدست می نویسم.
در این زمانه ای که رسم عاشقی جدایی و نفرت است ، در این دنیایی که کسی قدر یک
 قلب عاشق را نمی داند ، تو بیا و قدرم را بدان و اینک که مرا در آن قلب مهربانت اسیر
کردی به آن محبت برسان که تشنه یک ذره محبتم.
در این کویر خشک قلبم تو تنها گلی هستی که روییده ای مثل باران می شوم و بر روی
 تو می بارم تا برای همیشه برایم بمانی.
در این لحظه عاشقانه ، صادقانه میگویم که دوستت دارم بیشتر از آنچه که تصور میکنی
 عزیزم ، حالا تو نیز این لحظه عاشقانه را با گفتن این کلمه رویایی کن

[ پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:,

] [ 17:7 ] [ ایناز ]

[ ]

یادش بخیر

به عشق تو زنده ام ، این را بدان که هر جا هستی با خاطرات تو زندگی میکنم.
به عشق تو عاشقم ، به امید تو زنده ام ، بدون تو میمیرم.
هر شب یاد تو مرا به یاد ستاره ها می اندازد ، هر شب یاد تو مرا به یاد دلتنگیها می اندازد.
میخواهم بگویم که دلتنگم ، بیشتر از گذشته ، بیشتر از فردا .
دلم با تو است ، اما چه فایده دستانم دور از تو است.
دستانم در آرزوی گرفتن دستان گرم تو است ، از آن لحظه که رفتی چشمهایم در تب و تاب دیدن چهره ماه تو است.
به عشق تو این لحظه های دور از تو بودن را میگذارنم ، اگر تو نباشی لحظه ها برایم مثل شبی میشود که مهتاب خواب است و ستاره ها گریانند .
هر شب با خاطرات گذشته لحظه های تاریکم را به امید روشنایی با چند قطره اشک میگذرانم.
شاید امروز بیایی ، شاید فردا یا …. نه دیگر طاقت گفتنش را ندارم.
کاش هنگامی که میرفتی چشمهای مرا نیز میدیدی که به التماس دیدن تو و در حسرت لحظه ای نگاه به تو چه بچه گانه گریه میکردند ، اما تو هنگام رفتنت نگاهت به سوی دیگری بود .
کاش میدانستی اگر صبورم ، اگر خسته نیستم از این انتظار ، به امید آمدن دوباره تو است.
کاش میدانستی دلم به خاطرات شیرین گذشته خوش است ، و باز در حسرت آن روزها تنها و دلشکسته است.
هر شب ستاره با آن نگاه دلسوزانه اش به چشمهایم میفهمد که چقدر دلتنگم و بیقرار لحظه دیدارم .
یادش بخیر آن لحظه های شیرین ، یادش بخیر آن لحظه ها که با هم بودیم ، در کنار هم بودیم ، میخندیدم ، شاد بودیم و با شور و شوق در کنار هم قدم میزدیم.
یادش بخیر ، چه لحظه های قشنگی بود.
آیا دوباره تکرار میشود آن لحظه های شیرین؟ رویاست ، آری تنها یک رویاست.

[ پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:,

] [ 17:6 ] [ ایناز ]

[ ]

 

پس از آن غروب رفتن

اولین طلوع من باش
من رسیدم رو به آخر
تو بیا شروع من باش

شبو از قصه جدا کن
چکه کن رو باور من
خط بکش رو جای پای
گریه های آخر من

اسمتو ببخش به لبهام
بی تو خالیه نفسهام
قد بکش تو باور من
زیر سایه بون دستام

خواب سبز رازقی باش
عاشق همیشگی باش
خسته ام از تلخی شب
تو طلوع زندگی باش

من پر از حرف سکوتم
خالیم رو به سقوطم
بی تو و آبی عشقت
تشنه ام کویر لوتم

نمیخوام آشفته باشم
آرزوی خفته باشم
تو نـذار آخـر قصه
حرفـمو نگفته باشم

 

[ چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,

] [ 21:20 ] [ ایناز ]

[ ]