عشق بازی من با خدا

بیا خدا را گول بزنیم تو باهاش حرف بزن من فاصله هارو بر میدارم

به تو که فکر میکنم؛ شکلِ خودم میشم...‏

به تو که فکر می‏کنم
یک موسیقی لایت می‏پیچد در گوشِ ذهنم
چشم هایم را می‏بندم
گوش می‏سپارم
و لبریز رؤیا می‏شوم

به تو که فکر می‏کنم
لبخندی جا خوش می‏کند گوشۀ لب‏هایم
 
به تو که فکر می‏کنم
پُر می‏شوم از خوشی
و هرچه حسِّ خوب
ریخته می‏شود در جانم

من و خیالِ تو..
موسیقیِ ملایم و رؤیا و پرواز..
چشم های بسته و لبخندی نشسته بر کنجِ لب‏هایم 

و شاید رهگذرانی که دیوانه پندارندم
اما بی خیالِ نگاه و پندار آنان،
چه می‏دانند فکر کردن به تو یعنی چه!؟
 
به تو که فکر می‏کنم...

[ پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,

] [ 9:49 ] [ ایناز ]

[ ]

رفتن رسیدن است

موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما ، در خون تپیدن است
پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه ، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را

خامیم و درد ما ، از کال چیدن است

[ پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,

] [ 9:38 ] [ ایناز ]

[ ]

عشق چیست....

 

دختر کوچولو از داداش بزرگترش پرسید:
عشـــ
ـــــق چیه ؟؟؟
و اون جواب داد :
عشق حسیه که وقتی تو شکلات مدرسمو از پاکت خوراکیام برمیداری و من همیشه گرسنه میمونم . . .
ولی هنوز دلم نمیاد جای خوراکیامو عوض کنم

[ سه شنبه 27 تير 1391برچسب:,

] [ 15:11 ] [ دایی رضا ]

[ ]

نمیدونم اسمش رو چی بذارم!!!!؟؟؟؟؟

  شاید از خود گذشتگی..؟!

 نه خسته شدم...نه کم آوردم...

 ولی تا کی دویدن و نرسیدن..؟؟؟هر چه بیشتر تلاش میکنم،کمتر پیدات می کنم!

 میدونی تو ما رو محدود کردی به دیدار...پس کی...کجا حرف دلم رو بزنم...؟؟؟گاهی آنقدر  دلتگ میشم که فقط می خوام حرف بزنم...دست خودم نیست...ولی تو عذاب می  کشی...میدونم..

 پس بهتره که تنهات بذارم،تا عذاب نکشی!! اینجوری من یه ورود ممنوع جلو خودم میبینم و  دیگه....

 عذاب من هم که...دیگه عادت شده برام!

 به امید روزی که عاشق بشی و درک کنی عاشقی را...

 

 

شاید آن روز بفهمی چه دردی داره با پاهای زخمی و خسته دویدن و هرگز نرسیدن...

[ دو شنبه 26 تير 1391برچسب:,

] [ 19:45 ] [ ایناز ]

[ ]


 منو عاشقونه بشناس    منو از دوباره بشناس


 منو با دلی که جز تو چاره ای نداره بشناس


 منو پر کن از بهونه...


 تازه کن مثل جوونه


 رد کن از این همه بن بست..کوچه های عاشقونه


 من به تو دل داده بودم....


 قلب تو پناه من بود


 تو ندونستی عزیزم


عشق تو گناهه من بود..


 منو نشناختی هنوزم...من گل باغ تو بودم...


 منو از شاخه شکستی ..


 من که غمخوار تو بودم


 ای طراوت بهاری


 عطش همیشه جاری


 واسه من عینه نیازه


 هر چه داری و نداری


 من به تو دل داده بودم...


 من به تو دل داده بودم..


من..


 تو..

 دل..

[ دو شنبه 26 تير 1391برچسب:,

] [ 19:44 ] [ ایناز ]

[ ]

رفاقت

ماسه ها فراموشکارترین رفیقان راهند...
پا به پایت می ایند..انقدر که گاهی سماجتشان در همراهی..حوصله ات را سر میبرد.
اما کافی است تا اندک بادی بوزد یا خرده موجی برخیزد تا برای همیشه از حافظه ضعیفشان رد پایت پاک شود...
ما از نسل ماسه نیستیم
از نسل صدفیم...صدفهایی که به پاس اقامتی یک روزه تا دنیا دنیاست صدای دریا را برای هر گوش شنوایی زمزمه میکنند..

[ یک شنبه 25 تير 1391برچسب:,

] [ 2:4 ] [ ]

[ ]

۱۰ سخن از شهید دکتر علی شریعتی که هر کدام در خودش هزاران سخن دگر نهفته است


 

۱.مسئولیت زاده توانایی نیست ، زاده آگاهی است و زاده انسان بودن.

۲.دلی که از بی کسی غمگین است ،هر کسی را می تواند تحمل کند.

۳.ارزش عمیق هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.

۴.عشق به آزادی مرا همه عمر در خود گداخته است.

۵.اگر پیاده هم شده است سفر کن ، در ماندن می پوسی.

۶.خدا و انسان وعشقُ این است امانتی که بردوش ما سنگینی می کند.

۷.قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد.

۸.مرا کسی نساخت ، خدا ساخت . نه آنچنان که کسی می خواست ، که من کس نداشتم . کسم خدا بود ، کس بی کسان.

۹.هر کسی را نه بدان گونه که هست احساسش می کنند ، بدان گونه که احساسش می کنند ، هست.

۱۰.استوار ماندن و زیر هر باری نرفتن ، دین من است


 

[ یک شنبه 25 تير 1391برچسب:,

] [ 1:57 ] [ ]

[ ]

صبر سنگ

روز اول پیش خود گفتم

دیگرش هرگز نخواهم دید

روز دوم باز می گفتم

لیک با اندوه و با تردید

 

روز سوم هم گذشت اما

بر سر پیمان خود بودم

ظلمت زندان مرا می کشت

باز زندانبان خود بودم

 

آن من دیوانۀ عاصی

در درونم های وهو می  کرد

مشت بر دیوارها می کفت

روزنی را جستجو می کرد

روز اول پیش خود گفتم

دیگرش هرگز نخواهم دید

روز دوم باز می گفتم

لیک با اندوه و با تردید

 

روز سوم هم گذشت اما

بر سر پیمان خود بودم

ظلمت زندان مرا می کشت

باز زندانبان خود بودم

 

آن من دیوانۀ عاصی

در درونم های وهو می  کرد

مشت بر دیوارها می کفت

روزنی را جستجو می کرد


 

می شنیدم نیمه شب در خواب

های های گریه هایش را

در صدایم گوش می کردم

درد سیال صدایش را

 

شرمگین می خواندمش بر خویش

از چه رو بیهوده گریانی

در میان گریه می نالید

دوستش دارم،نمی دانی


 

 

روزها رفتند و من دیگر

خود نمی دانم کدامینم

آن من سرسخت مغرورم

یا من مغلوب دیرینم؟

 

بگذرم گر از سر پیمان

می کشد این غم دگر بارم

می نشستم شاید او آید

عاقبت روزی به دیدارم


 

 

[ یک شنبه 24 تير 1391برچسب:,

] [ 23:56 ] [ ]

[ ]

ببار باران....

مدتی است که دیگر نه بارانی است و نه ابری
این روزها تنها یک قلب است که پر از درد دل است
نمی داند درد دلش را به چه کسی بگوید
پس ای باران ببار که درد دلم را به تو بگویم
بگذار من نیز مانند تو و همراه با تو ببارم
ببارم تا خالی شوم از غصه ها از دلتنگی ها رها شوم
اگر دستی نیست برای آنکه اشکهایم را از گونه هایم پاک کند
ای باران تو میتوانی با قطره هایت اشکهایی که از گونه هایم
سرازیر شده است را پاک کنی
اگر کسی نیست که در کنار من قدم بزند و با من درد دل کن
ای باران تو بیا بر من ببار تا خیس خیس شوم  خیس تر از پرنده ای تنها که
بر روی بام خانه دلتنگی ها نشسته است و خسته است
اگر بغض گلویم را گرفته است تنها یک آرزو برای خالی شدن خودم دارم
ارزوی غروب و باران را دارم
کاش غروبی بیاید همراه با باران برای خالی شدنم و
ای کاش و کاش و کاش یارم نیز در کنار آن دو باشد
اما افسوس که او مثل یک پرستوی تنها سفر کرده است  مرا تنها گذاشته است

چشمهای مرا بارانی کرده است و دل مرا غمگین کرده است
باران بیا تا با هم خالی شویم
تو از این بغضی که در آسمان فرا گرفته است خالی شو و
من نیز از این سرنوشت و دوری خالی می شوم

[ شنبه 24 تير 1391برچسب:,

] [ 12:54 ] [ دایی رضا ]

[ ]

زن....

زنی درچهار راه پشت چراغ راهنمایی دست فروشی می کرد
هیچکس به زن توجهی نمی کرد ......

زنی درچهار راه پشت چراغ راهنمایی خود فروشی می کرد
هیچکس به چراغ توجهی نمی کرد......

[ سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,

] [ 17:17 ] [ دایی رضا ]

[ ]

دوست دارم ها را نگه میداری برای کی.....

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،
دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…
این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!
باید آدمش پیدا شود!باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش، پشیمان نخواهی شد!
سنت که بالا رفت کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده، که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی!
صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…شروع می‌کنی به خرج کردنشان ... توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی،
توی رقص اگر پا‌ به ‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند،
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد،
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد.
برای یکی، یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی، یک دلم برایت تنگ می‌شود، خرج می‌کنی. یک چقدر زیبایی، یک با من می‌مانی؟بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند
متهمت می‌کنند به هیزی، به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها، به سوء استفاده کردن،
 به پیری و معرکه‌گیری. اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن ‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند.
غریب است دوست داشتنو عجیب تر از آن است دوست داشته شدن وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان داردو نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر. تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند.



دکتر شریعتی

 

[ سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,

] [ 16:49 ] [ دایی رضا ]

[ ]

دنیای ما اندازه ی هم نیست.....

 


 دنیای ما اندازه ی هم نیست
من عاشق بارون و گیتارم
من روزها تا ظهر میخوابم
من هر شبو تا صبح بیدارم
دنیای ما اندازه ی هم نیست
من خیلی وقتا ساکتم، سردم
وقتی که میرم تو خودم شاید
پاییز سال بعد برگردم
دنیای ما اندازه ی هم نیست
می بوسمت اما نمی مونم
تو دائم از آینده می پرسی
من حال فردامم نمی دونم
توو فکر یه آغوش محکم باش
آغوش این دیوونه محکم نیست
صد بار گفتم باز یادت رفت
دنیای ما اندازه ی هم نیست

[ سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,

] [ 1:43 ] [ دایی رضا ]

[ ]

دیگر هیچ چیز نخواهم نوشت.....

دیگر هیچ چیز نخواهم نوشت تا تو نیایی...!!!
دیگر از نوشته های تکراری بیزارم
دیگر هیچ نخواهم گفت..
تا تو نگویی
دیگر هیچ نخواهم نوشت...
دست هایم را بسته ام
ذهنم را پاک کردم...
خسته ام از ندانستن..
خسته ام از نبودن یکی...!!
خسته از این دلهرها..
بیا بگو تا بنویسم..
بگو تا دوباره ذهنم گل دهد..
بیا تا دستهایم حرف بزند..
بگوید که میتواند...
بیا تا بنویسم...

[ دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,

] [ 23:14 ] [ دایی رضا ]

[ ]

این روزها با هر بهانه ی کوچک

زود بهم می ریزم

و با هر بهانه ی کوچک تر

از کوره در می روم

مثل همیشه، پژمرده که می شوم

چشم هایم می ترکد از خنده

شب تا گاه صبح بیدارم به تماشای شب

صبح تا ظهر در خوابم به تمنای خواب!

با جیغ گربه ای، از خواب می پرم

بر می خیزم با شتاب، از شب

ظهر تا عصر، عابر پیاده می شوم

غروب تا شب، غریب خانه ام!

[ دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,

] [ 23:8 ] [ دایی رضا ]

[ ]

پروانه ها...

و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانند که
 بی نهایت
 بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
 پروانه ها
 
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
 در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می اید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
 دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
 که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت

دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند

 
من تو را
 او را
 کسی را دوست می دارم

[ دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,

] [ 13:6 ] [ ایناز ]

[ ]

پروردگارا !

پروردگارا !
مرا مدد کن تا دانش اندکم نه نردباني باشد براي فزوني غرور و تکبر و نه حلقه اي براي اسارت
و نه دستمايه اي براي تجارت ،بلکه گامي باشد براي انسانيت و متفاوت ساختن زندگي خود و ديگران.

[ دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,

] [ 12:47 ] [ ایناز ]

[ ]

تولد......

 



 

امروز تولد یکی از بهترینای زندگیم بود

خیلی دوس داشتم الان پیشم بود و بهش تبریک میگفتم

اما............

میخواسم برم بش تبریک بگم ولی دیدم انقد با دوستاش خوشحاله دلم نیومد

نخواسم ناراحتش کنم....

دلم براش ی ذره شده

اما...................

تولدت مبارک مهناز جونم

 

 

 

 

از لحظه لحظه های جشن تو خیالم عکس می گیرم

 

                             من باشم و تو باشی و فرشته های آسمون

                                                    چراغونی جشنمون ، ستاره های کهکشون

به جای شمع می خوام برات غم هاتو آتیش بزنم...هر چی غم و غصه داری یک شبه آتیش بزنم

تو غمهات و فوت بکنی منم ستاره بیارم ..... اشک چشماتو پاک کنم ، نور ستاره بکارم

کهکشون و ستاره هاش ، دریا و موج و ماهیاش ... بیابونا و برکه هاش ، بارون و قطره قطره هاش

با هفت تا آسمون پر از گلای یاس و میخک ..... بال فرشته ها و عشق و اشتیاق و پولک

عاشقتو و یه قلب بی قرار و کوچک ..... فقط میخوام بهت بگم : تولدت مبارک

 

 

[ دو شنبه 18 تير 1391برچسب:,

] [ 1:10 ] [ دایی رضا ]

[ ]

بیا تا بنویسم...

دیگر هیچ چیز نخواهم نوشت تا تو نیایی...!!!
دیگر از نوشته های تکراری بیزارم
دیگر هیچ نخواهم گفت..
تا تو نگویی
دیگر هیچ نخواهم نوشت...
دست هایم را بسته ام
ذهنم را پاک کردم...
خسته ام از ندانستن..
خسته ام از نبودن یکی...!!
خسته از این دلهرها..
بیا بگو تا بنویسم..
بگو تا دوباره ذهنم گل دهد..
بیا تا دستهایم حرف بزند..
بگوید که میتواند...
بیا تا بنویسم...

[ شنبه 17 تير 1391برچسب:,

] [ 19:2 ] [ ایناز ]

[ ]

فهم وشعور...

به من بگو "نگو"
 نميگويم ...
اما نگو " نفهم "!!!
كه من نمي توانم نفهمم ،
من مي فهمم .....



دکتر علی شریعتی

[ جمعه 16 تير 1391برچسب:,

] [ 11:18 ] [ ایناز ]

[ ]

باران می بارد و تمام کوچه های شهر، پر از آواز...‏

باران که می بارد
تمام کوچه های شهر
پر از فریاد من است
که می گویم
من تنها نیستم
تنها، منتظرم
تنها..

كيكاوس ياكيده

[ جمعه 16 تير 1391برچسب:,

] [ 11:7 ] [ ایناز ]

[ ]

بی من مرو... ای جان جان!

پوشیده چون جان می روی
اندر میان جانِ من ...
چون می روی بی من مرو
ای جان جان بی تن مرو ...

 

 

[ جمعه 16 تير 1391برچسب:,

] [ 11:1 ] [ ایناز ]

[ ]

برگرد سفر طول کشید ای نفس سبز


تا کی دل من چشم به در داشته باشد
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد

آن باد، که آغشته به بوی نفس توست
از کوچه ما، کاش گذر داشته باشد

هر هفته سر خاک تو می آیم و اما
این خاک اگر قرص قمر داشته باشد

این کیست که خوابیده به جای تو در این خاک
از تو خبری چند مگر داشته باشد

آن روز که می بستی بار سفرت را
گفتی به پدر، هر که هنر داشته باشد

باید برود، هر چه شود، گو بشو و باش
بگذار که این جاده خطر داشته باشد

باید بپرد هر که در این پهنه عقاب است
حتی نه اگر بال و نه پر داشته باشد

کوه است دل مرد ولی کوه، نه هر کوه!
آن کوه که آتش به جگر داشته باشد

 

عشق است بلای من و من عاشق عشقم
این نیست بلایی که سپر داشته باشد

رفتی و من آن روز نبودم، دل من هم
تا با تو سر سیر و سفر داشته باشد

باید برود هرچه شود، گو بشو و باش
بگذار که این جاده خطر داشته باشد

رفتی و زنت منتظر نو قدمی بود
گفتی به پدر کاش پسر داشته باشد

گفتی که پس از من چه پسر بود و چه دختر
باید که به خورشید نظر داشته باشد

اینک پسری از تو یتیم است در اینجا
در حسرت یک شب که پدر داشته باشد

برگرد سفر طول کشید ای نفس سبز
تا کی دل من چشم به در داشته باشد

باید برود هرچه شود، گو بشو و باش
بگذار که این جاده خطر داشته باشد

[ جمعه 16 تير 1391برچسب:,

] [ 10:56 ] [ ایناز ]

[ ]

بگذر از ناز

دلربايانه دگر بر سر ناز آمده‌اي
از دل من چه به جا مانده كه باز آمده‌اي
در بغل شيشه و در دست قدح، در بر چنگ
چشم بد دور كه بسيار بساز آمده‌اي
بگذر از ناز و برون آي زپيراهن شرم
كه عجب تنگ در آغوش نياز آمده‌اي
مي بده مي بستان دست بزن پاي بكوب
به خرابات نه از بهر نماز آمده‌اي
آن‌قدر باش كه من از سر جان برخيزم
چون به غمخانه‌ام اي بنده نواز آمده‌اي
چون نفس سوختگان مي‌رسي اي باد صبا
مي‌توان يافت كزان زلف دراز آمده‌اي
چون نگردد دل "صائب" ز تماشاي تو آب؟
كه به رخساره‌ي آيينه گداز آمده‌اي

                                                                                                         صائب تبریزی

[ جمعه 16 تير 1391برچسب:,

] [ 10:54 ] [ ایناز ]

[ ]

روز ناگـــریز...!

این روزها که می گذرد ، هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند
احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی بهانه توقف کند
تا چشم های خسته ی خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه ی جنگل را
در آب بنگرند


(قیصر امین پور)

[ جمعه 16 تير 1391برچسب:,

] [ 10:51 ] [ ایناز ]

[ ]

بازگرد ای خاطرات کودکی...

بازگرد ای خاطرات کودکی
برسوار اسبهای چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن ماناترند

درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند اموز روباه وخروس
روبه مکارو دزد وچاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود

باوجود سوزو سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود

همکلاسی های درد ورنج وکار
بچه های جامه های وصله دار

بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود وتفریقی نبود

کاش میشد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن

[ جمعه 16 تير 1391برچسب:,

] [ 10:46 ] [ ایناز ]

[ ]

تقدیم به دایی خودم و دوستان...

[ پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,

] [ 20:51 ] [ ایناز ]

[ ]

اگر میدانی....

[ پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,

] [ 13:29 ] [ دایی رضا ]

[ ]

درد دارد

 

درد دارد وقتــی؛

همــه چیـــز را میـــ دانــی و فکــ ـر می کُنـنـد نمیـــ دانی

و غصّهـ می خــ ــوری

کهـ میـــ دانی و می خنـــدند کهـ نمـــی دانیـــ...

[ پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,

] [ 13:27 ] [ دایی رضا ]

[ ]

دل شکسته من....

 

شیشه ای می شکند...
یک نفر می پرسد...
چرا شیشه شکست؟
مادر می گوید...
شاید این رفع بلاست.
یک نفر زمزمه کرد...
باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.
شیشه ی پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست،
عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد...
اما امشب دیدم...
هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید...
از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا

[ پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,

] [ 13:23 ] [ دایی رضا ]

[ ]

زود قضاوت نکنین.....

 

دختری 15 ساله ، نوزادی 1 ساله به بغل داشت... ((مردم)) زیرلب بهش میگفتن فاحشه!
، اما هیچ کس نمیدونست که به این دختر در 13 سالگی تجاوز شده بود...!

... پسری 23 ساله رو ((مردم)) "تنبل چاقالو" صداش میکردن
، اما هیچ کس نمیدونست پسر بخاطر بیماریشه که اضافه وزن داره...!

((مردم)) زنی 40 ساله رو "سنگدل" خطاب میکردن ، چون هیچ وقت روزا خونه نبود تا با بچه هاش بازی کنه و به کارهاشون برسه ،
اما هیچ کس نمیدونست زن بیوه ست ، و برای پر کردن شکم بچه هاش باید سخت کار کنه!

مردی 57 ساله رو ((مردم)) "بی ریخت" صدا میکردن ،
اما هیچ کس نمیدونست که مرد زیبایی صورتش را در راه حفظ وطنش فدا کرده !

و هرروز مردم به غلط قضاوت میکنن...!

[ پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,

] [ 13:15 ] [ دایی رضا ]

[ ]

دل؛ جوان است هنوز...‏

دل در پی عشق دلبران است هنـوز
وز عمرِ گذشته در گمان است هنوز


گفتیم که ما و او به هم پیر شویم
ما پیر شدیم و دل جوان است هنـوز

[ پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,

] [ 9:3 ] [ ایناز ]

[ ]

محو یاریم و ارزو باقیست

موجـ ِ گل بی تو
             خار را ماند
صبح ،
      شبهای تار را ماند



چشمـ ِ آیینه از
               تماشایش
نسخهـ ِنوبهار
                   راماند


زندگانیـ و گیر ودار ِ نفسـ
عرصهـ ِکار زار را ماند


محو یاریمـ
         ارزو باقیست
وصلـ ِ ما
                 انتظارا ماند



(بیدل دهلوی)

[ پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,

] [ 9:1 ] [ ایناز ]

[ ]

کجاست راه

جامه راه‌راه
پای‌جامه راه‌راه
میله‌های روبه‌رو
                    راه‌راه

پشتِ سایه‌روشنِ مژه، نگاه
                                    راه‌راه

رویِ شانه‌ها
                 راه‌راهِ تازیانه‌ها

آشیانه‌ها
لانه‌های کوچکِ سیاه
بی پر و پرنده راه‌راه
گریه‌های شور و خنده‌های تلخِ گاه‌گاه
                                                  راه‌راه

در میانِ این جهانِ راه‌راه
این هزار راه
                 راه
                       راه

کو؟
      کجاست راه؟

(قیصر امین پور)

[ پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,

] [ 8:54 ] [ ایناز ]

[ ]

کاش میدانستی..

هیچ میدانستی که

              نیایی…!!! رفته ام!!!

خسته ام …خسته ….
تو اگر هم بیایی ..اکنون…!!!

همین حالا…!!!

من رفته ام….رفته….
رفته ی….رفته…. از دست…
 از دست رفته ی …رفته ام!!!!

[ پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,

] [ 8:47 ] [ ایناز ]

[ ]

تو میخندی … حواست نیست

تنم می لرزه و میری حواست نیست …

هوامو کام میگیری حواست نیست

حواسم هست و میمیرم

حواست نیست …

کنارت اوج میگیرم

حواست نیست

تنم می لرزه و میری

حواست نیست …

هوامو کام میگیری ، حواست نیست

حواسم هست و میمیرم ، حواست نیست …

کتارت اوج می گیرم

حواست نیست

حواست نیست …

.

تو میخندی … حواست نیست

[ پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,

] [ 8:43 ] [ ایناز ]

[ ]

ناگهان چقدر زود دیر می شود!

حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی

وقت رفتن است

بازهم همان حکایت همیشگی!

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عزیمت  تو ناگزیر می شود

آی...


ناگهان


چقدر زود

دیر می شود!

قیصرامین پور

تصاویر زیباسازی نایت اسکین

[ چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:,

] [ 16:20 ] [ ایناز ]

[ ]

سلام میلاد حضرت ولی عصر (عج) را به همه دوستداران و مریدان آن حضرت تبریک می گویم.

زیباست که در میلاد حضرت حجت به آذین بندی کوچه محله و محیط زندگی خود بپردازیم ولی زیبا تر آن است که وجودمان را نیز مثل اطرافمان شستشو دهیم و با ذهنی پاک به استقبال حضرت حجت برویم، امام وقتمان حضور دارد ولی ظهور ندارد پس سعی کنیم تا می توانیم خود را آماده کنیم تا حضور حضرت حجت به ظهور بپیوند، در تمامی ایام در دل و ذهنمان به یاد حضرت ولی عصر باشیم و رفتار و اعمالمان را آنگونه که شایسته اشرف مخلوقات است پیرایش کنیم و به دور از هرگونه زشتی و ناپاکی حرکت کنیم تا بتوانیم زمانی که ظهور مهدی موعود محقق شد سرمان را بالا بگیریم نه تازه به فکر تغییر خود بیفتیم.

از خودمان شروع کنیم تا جامعه مان ساخته شود و لیاقت ظهور دوازدهمین حجت خدا بر روی زمین را داشته باشد.

ای وارث تاج و تخت محمود بیا          مرآت صفات پاک معبود بیا
خلق آرزوی بهشت موعود کنند        والله تویی بهشت موعود بیا
غیر از تو مرا دلبر و دلدار نباشد         دل نیست هر آندل که ترا یار نباشد
شادم که غم هجر توگردیده نصیبم    بهتر ز غم هجر تو غمخوار نباشد . . .
قائم آل نور، یا مهدی                      عطر سبز حضور، یا مهدی
تا همیشه صبور می مانیم              در هوای ظهور، یا مهدی
اینک که شده ولادتت ای جانا           جلوه نور به دنیا بنما یا مهدی…

[ چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:,

] [ 15:35 ] [ ایناز ]

[ ]

این بود تمام ماجرای من و او...

 تا جاده به زخم رفتن آراست مرا
یک سینه تپش نفس نفس کاست مرا
این بود تمام ماجرای من و او
می خواستمش ولی نمی خواست مرا

[ چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:,

] [ 15:25 ] [ ایناز ]

[ ]

هرچی دارم مال تو!

سهم تو
شوق دلم
مستی من
از نفس باور عشق
در نوازشگری خاطره ات


سهم من
آمدن حس نیاز
این اسارتگر بستان وجود
در پی جستن تصویر نهان
از گهر هم نفسی

[ چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:,

] [ 15:10 ] [ ایناز ]

[ ]

بیگانه ام با خاک ِ خود!

از فتح ِ دوزخ آمدم، با گردبادی زین شده!
با یک بغل راز ِ مگو، از گربه یی نفرین شده!
خسته از انکار ِ چراغ، از سُجده کردن بر سراب!
تاریک ِ تاریک! تو بر این شام ِ بی روزن بتاب!
بی گاه ام با اینه! بیگانه ام با خاک ِ خود!
با من بگو آغوش ِ تو، وقف ِ کدامین دشنه شد؟

[ چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:,

] [ 15:3 ] [ ایناز ]

[ ]